پرواز روی زمین

به چکاوک اما، نتوان گفت نخوان...

پرواز روی زمین

به چکاوک اما، نتوان گفت نخوان...

مى ایستد روبه روى پنجره
دست مى کشد به موهایش
مى گوید:

پریدن، ربطى به بال ندارد
قلب مى خواهد...

گروس عبدالملکیان



آدرس کوتاه شده:
http://goo.gl/XfDXcO

:)

۲۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

شهلا

۳۰
بهمن

اصلا مگر چندتا مرد توی دنیا هستند که بعد از گذشت سی چهل سال از زندگی مشترکشان هنوز عشقشان را جار بزنند و خوشحال باشند که سفر استامبول را با همسرشان رفته اند و آن سفر شده باشد بهترین سفر؟

اصلا مگر چندتا مرد توی دنیا هستند که وقتی بهشان می گویی:" از خانومتون تشکر کنین بابت شیرینی ها، خیلی خوشمزه بود" بگوید:"نگو خانوم، بگو نامزد" و بعد هم بخندد و تو را حسود کند به داشتن همچین مردی؟

  • ۳۰ بهمن ۹۴
  • چکاوک :)

مطمئنم اون درختی که باعث شد حضرت آدم(ع) و به دنبالش ما بیاییم روی زمین درخت سیب یا چه میدونم خوشه گندم نبوده، درخت سیب زمینی سرخ شده بوده، میدونین که تو بهشت هر درختی آرزو بکنین هست!

  • چکاوک :)

موش و گربه

۲۸
بهمن

می دونستین موشُ می دوئونن، گربه رو می رقصونند!؟

من که تازه فهمیدم!

  • ۲۸ بهمن ۹۴
  • چکاوک :)

به نظرم همه ی دخترهای مدرسه روبه رویی رو با هم شوهر دادند. از کله ی صبحِ گروه ارکست آوردن و دارن دلنگ و دولونگ می کنن رو مخ من!

:|

  • ۲۸ بهمن ۹۴
  • چکاوک :)

من باشم و تو

۲۸
بهمن

  • ۲۸ بهمن ۹۴
  • چکاوک :)

داره ازم طرفداری میکنه.

اون یکی میگه: از روباهِ پرسیدن شاهدت کیه گفت دمم.

گفتم: یعنی ایشون دممِ!؟

اون یکی میگه: آره دیگه!

اون یکی دیگه میگه: شنیدی میگن عید شما مبارک دم شما سه چارک، حالا دم تو از سه چارک یکم بزرگتر!

  • ۲۷ بهمن ۹۴
  • چکاوک :)

میگه: می دونی عرش خدا کی به لرزه درمیاد!؟

میگم: نه.

میگه: وقتی زن و مردی از هم جدا شن.

  • ۲۷ بهمن ۹۴
  • چکاوک :)

و من بعد از زنگ هر خواستگاری همین اندازه می لرزم. همین اندازه می ترسم. از قسمتی که نمی دانم چیست. از پسری که نمی دانم کیست. از زندگی که نمی دانم قرار است کجا شروع شود. کدام شهر. کدام خیابان. کدام کوچه. من از همه زنگ ها می ترسم. از زنگ تلفن می ترسم. از زنگ خانه می ترسم. از تو می ترسم. از پسر مردم که گلویش پیش من گیر کرده می ترسم. از آینده می ترسم. از مادری که تا چند دقیقه دیگر از راه می رسد و زنگ خانه را می زند بیشتر می ترسم.

از میچکا

  • ۲۵ بهمن ۹۴
  • چکاوک :)

من باشم و تو

۲۲
بهمن

  • ۲۲ بهمن ۹۴
  • چکاوک :)

اون زمان که دزد عروسک ها رو دیدم همش با خودم فکر می کردم عروسک های من هم نصفه شب جون می گیرن و راه میفتن!؟ یک دل می گفتم این ها فیلم ِ یک دل می گفتم هیچ چیز تو این دنیا بعید نیست. کلی تلاش کردم تا مچ عروسک ها رو نصفه شب بگیرم اما خب مثل اینکه اونا از من زرنگ ترند. حتی هنوز هم یک وقت هایی شب ها قایمکی از زیر پتو چشم هامُ باز می کنم ببینم عروسک ها مشغول چه کاری هستن اما گفتم که خیلی زرگند!

این فوبیا تا زمانی ادامه داشت که لباس ها عاشق نمی شدند، اما از زمانی که پودر اکتیو* لطف کرده و برای رخت چرک ها آستین بالا زده یک فوبیای جدید به مجموعه ی فوبیاهای بنده(که شامل ترس از آب و تاریکی و غیره ذالک است) اضافه شده. حالا غیر از اینکه شب ها باید حواسم به عروسک ها باشه، باید مواظب رخت چرک ها هم باشم. اگر گذاشتند یک دقیقه کله مونُ بذاریم بخوابیم.

*با اکتیو لباس ها عاشق می شوند!

+ از شما چه پنهون من فوبیای آدم کوچولوها هم دارم.

  • چکاوک :)