پرواز روی زمین

به چکاوک اما، نتوان گفت نخوان...

پرواز روی زمین

به چکاوک اما، نتوان گفت نخوان...

مى ایستد روبه روى پنجره
دست مى کشد به موهایش
مى گوید:

پریدن، ربطى به بال ندارد
قلب مى خواهد...

گروس عبدالملکیان



آدرس کوتاه شده:
http://goo.gl/XfDXcO

:)

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

Mery & Max

۱۶
بهمن

مری عزیز

اینکه تو رو بخشیدم به خاطر اینه که تو هم آدم کاملی نیستی. تو هم نقص داری. منم نقص دارم. تمام آدم ها نقص دارن. حتی اون گدایی که کنار خیابون آشغال میریزه. وقتی بچه بودم می خواستم هر کاره ای بشم بجز اینی که هستم.

دکتر برنارد هازل هاف میگه اگر تو یک جزیره ی متروکه بودم فقط باید با خودم کنار میومدم. چون فقط خودم بودم و نارگیل ها. گفت باید خودم رو با تمام اشکالاتی که داشتم قبول می کردم انتخاب این اشکالات با ما نیست چون این اشکالات بخشی از ما هستن که باید باهاشون زندگی کنیم. ولی میتونیم دوستامون رو خودمون انتخاب کنیم.

دکتر برنارد هازل هاف یه چیز دیگه هم گفت اینکه زندگی هر آدمی مثل یک پیاده روی طولانیِ. بعضی هاشون دست انداز نداره بعضی هاشون هم مثل مال من استخون و پوست موز و چاله چوله داره. پیاده روی تو هم مثل مال منِ پر از چاله چوله است. امیدوارم یه روز پیاده رو های ما بهم برسه و بتونیم یه لیوان شیر موز با هم بخوریم. تو بهترین دوستِ منی. تو تنها دوستِ منی.

دوست نامه ای تو، مکس

  • ۱۶ بهمن ۹۵
  • چکاوک :)

از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان اگر تا دو ماه قبل روی صندلی داغ می نشاندینم و می رسیدیم به اینجایی که شما یک کلمه می گفتید و من باید اولین چیزی را که تصور می کردم می گفتم به "قسمت" که می رسیدیم می گفتم کشک! مگر می شود همه چیز قسمت باشد. این خود تو هستی که تعیین کننده ای و ... . اما حالا نظرم را 180 درجه بچرخانید. مگر می شود همه چیز کشکی کشکی به میل تو باشد. نچ. نمی شود. شما هم بیایید و به حرف من گوش کنید و هرجور شده -تا بلایی سرتان نیامده- خودتان را متقاعد کنید که قسمت هست, . به طرز عجیبی توی زندگی شما جولان می دهد. و الا همان کائناتی که به شما کمک نمی کنند که به خواسته تان برسید با قسمت دست به یکی می کنند تا وجودش را ثابت کنند. از ما گفتن. خود دانید.

قسمت این بود که من با تو معاصر باشم

تا در این قصــــه پر حادثــه حاضــــر باشم

حکم پیشانی ام این بود که تو گم شوی و

من بــه دنبال تو یک عمر مسافــــر باشـــم

تو پری باشـــی و تا آن سوی دریا بروی

من به سودای تو یک مرغ مهاجر باشم

قسمت این بود، چرا از تو شکایت بکنم؟

یا در این قصـــه بــــه دنبال مقصر باشم؟

شاید این گونه خدا خواست مرا زجر دهد

تا برازنده اســــم خوش شاعـــر باشـــــم

شاید ابلیس تو را شیطنت آموخت که من

در پس پرده ایمان بــــه تــــو کافـــر باشـم

دردم این است که باید پس از این قسمت ها

سال هــــا منتــظـر قسمت آخـــــر باشــــــم

غلامرضا طریقی

  • ۱۵ بهمن ۹۵
  • چکاوک :)

این بار اما فال نگرفتم. خیلی وقت است اعتقادی به فال ندارم. از وقتی فهمیده ام که رسالت حافظ امید دادن بوده و بس. این بار حافظ نبود. قرآن بود. سوره ی یوسف. همان آیه ای که بشیر بشارت آورد، پیراهن یوسف را به یعقوب نبی(ع) داد. یعقوب نور به دیده اش برگشت و راهیِ دیار یوسف شد. همان آیه ای که یوسف به پدر گفت: این همان تاویل خواب من است و خدا در حق من احسان فروان نموده است.

خدا می داند که چراغ دلم با حرف های حافظ روشن نمی شود. خودش آمد و گفت: یوسف گمگشته باز آید به کنعان، غم مخور.

+سوره یوسف آیه96

*فاضل نظری

  • چکاوک :)

شاید قرار بود آخر هفته که شیفت نداشت بعد از چندبار بدقولی دست زن پابه ماهش را بگیرد و بالاخره بروند و آن ماشین شارژیِ را بخرند.

شاید سبد گلی را سفارش داده بود که پنجشنبه شب بروند و بله را بگیرند.

شاید کتاب های تست ارشدش روی میز منتظرش بودند.

حالا هر بار دست مادرش به قابلمه ی داغ می خورد و می سوزد، ساختمانی در دلش ویران می شود،آتشی در قلبش زبانه می کشد، دوربین هایی جلو چشمش فلاش می زنند.

  • چکاوک :)