پرواز روی زمین

به چکاوک اما، نتوان گفت نخوان...

پرواز روی زمین

به چکاوک اما، نتوان گفت نخوان...

مى ایستد روبه روى پنجره
دست مى کشد به موهایش
مى گوید:

پریدن، ربطى به بال ندارد
قلب مى خواهد...

گروس عبدالملکیان



آدرس کوتاه شده:
http://goo.gl/XfDXcO

:)

۴ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

اگر به من بگویند قرار است تا چندی دیگر بمیری، یا تبدیل بشوی به مجسمه‌ی یخی یا ذوب شوی و به طبیعت برگردی یا هرچیز دیگری در هر دین و آیینی که معنای ساقط شدن از این دنیا را می‌دهد قطعا آن لحظه سه توصیه از خود به یادگار می‌گذارم و وصیت می‌کنم حاضران به غایبان برسانند. و آن‌ها این است:

1- کار امروز را به فردا نیاندازید، این را الهه‌ی امروز و فردا کردن کارها به تجربه بهش رسیده ست.

2- دوستت دارم گفتن‌هایتان را هم نگذارید توی صندوقچه‌ی قلبتان بپوسد و کپک بزند و از بوی گندش خبردار شوید که باید به یکی می‌گفتید و نگفتید و بعد هم آه و ناله که چه حیف، دوستت دارم دنباله‌دار قشنگی می‌شد.

3- از ابزارآلات جلوگیری استفاده کنید. چه بسیار سلول‌های چموشی که توی تاریکی از نشئگی و ناشی بودن زوج و زوجه سو استفاده کرده‌اند و به خیال اینکه نجات پیدا کرده‌اند و رستگار شده‌اند و از بقیه‌ جلو زده‌اند، راهی دنیایی شده‌اند که نه آنقدرها که گفته‌اند نکبت است و نه آنقدرها گل و بلبل. بعد هم چون زوج و زوجه خیلی اهل عرف و شرع و انسانیت بوده‌اند بی‌خیال کشتار وی شده‌اند. -شما بخوانید از ترس نزول بلا و از وسط نصف شدن- اما با هر بار تکثیر سلولیِ آن طفلک خشمگین شده‌اند، پشیمان شده‌اند، ده مَن شکر خورده‌اند و دوباره خشمگین شده‌اند برای همه‌ی لذت‌های ریز و درشتی که به واسطه‌ی او از دست داده‌اند و همه‌ی مسئولیت‌ها و سختی‌هایی که او با خودش آورده‌است. فکر کن یک آینه‌ی دق هی جلویت قد بکشد و قدم بزند و کاری از دستت برنیاید، و هی چاله‌ی غلط کردمت بزرگتر شود و فقط بتوانی بگویی «ناخواسته بود» بعدش هم باز از ترس نصف شدن زبانت را گاز بگیری و منتی سر خدا بگذاری و بگویی«خدا خواسته» بود.

آیا واقعا وقتش نرسیده جوانان در کنار سیخ کباب و قوری و سینماخانواده و پودرلباسشویی بیست آنزیم که با خود به خانه‌ی بخت می‌برند، سری هم به داروخانه بزنند!؟

  • چکاوک :)

.

۲۰
دی

دل‌آرام!

رابطه‌ای که دل از پی عقل بدود را نباید بی‌خیال شد!؟

  • چکاوک :)

من همان تُنگ لبریزی بودم که فقط یک بوسه‌ی تو سرریزم می‌کرد. بودنت کافی بود برای شیرین شدن همه‌ی دریاها. برای اکلیلی شدن ماسه‌ها. برای زبان باز کردن آفتابگردان‌ها. برای تبدیل آواز شادمانی به سرود ملی. برای رویش قصه وسط مزارع سبز چای لاهیجان. برای هم‌آغوشی اردی‌بهشت و آذر. برای زادنِ غزل.

.

من همان طفل گریزپایی بودم که جمعه دوان‌دوان آمده‌بودم به مکتبت، تا درسی را که داده‌ای پیش خودت مشق کنم. تا سه بار بگویم اَشهَدُ اَنَّ العِشق وَلی الله. خواستم جامه‌ی چرک کفر را درآورم و به آیین تو درآیم. موحدِ خودت شوم. از معجزه‌ی تو بخوانم و سر به کعبه‌ی تو بگذارم.

.

من همان خوشه‌چینی بودم که خدا خدا می‌کردم شلخته درو کنی تا دامنم را از گندم‌های تو پر کنم. تا برکت را به خانه‌ام ببرم. تا هر دانه را صدتا کنم، هر صدتا را هزارتا. تا سیلو سیلو گندمِ آمیخته به بوی تو احتکار کنم.

.

تو اما...

حسرت را سر طاقچه‌ی لبانم گذاشتی.

مرتدِ دوزخی‌ام خواندی.

و آتش انداختی به جانِ خرمن‌ها.

  • چکاوک :)

یک هفته است که انگار زندگی من از شب آغاز می‌شود. از 10:30 به بعد که گوشی‌ام اجازه‌ی دسترسی به جهان مجازی را نمی‌دهد. بهتر است بگویم از وقتی همه می‌خوابند. می‌روم توی آشپزخانه، خداخدا می‌کنم ظرف‌های شام مانده باشد. کتری را روشن می‌کنم. روی شعله‌ی کم. هندزفری را می‌گذارم توی گوشم. پادکست گوش می‌کنم. و آهسته مایع را می‌ریزم روی اسکاچ بعد شروع می‌کنم آرام و بادقت ظرف‌ها را شستن. هر صدای اضافه همه را بیدار می‌کند پس باید تمرکز کنم. ظرف‌ها که تمام می‌شود اپیزود دوم پادکست پلی شده و نوبت خشک کردن ظرف‌ها رسیده. ظرف‌ها که می‌رود توی کابینت کتری هم جوش آمده حالا وقت یک فنجان چای تک نفره است. در تراس را باز می‌کنم، هوای خیلی سرد را نفس می‌کشم و بعد چای را لبه‌ی تراس می‌گذارم تا خنک شود. کوچه را برانداز می‌کنم. نیمه شب معمولا کسی توی کوچه نیست. فقط گاهی صدای خش‌خش جارو می‌آید. کسی هم باشد ابایی ندارم اگر سرش را بلند کند و من را آن بالا با موهای ژولیده ببیند. هم زمان با پادکست، فکر می‌کنم. به خیلی چیزها، کوچک و بزرگ، مادی و غیر مادی، گذشته و آینده و یک شب به مرگ. بی هیچ مقدمه‌ای عمیقا به مرگ فکر کردم. اینکه چقدر نزدیک است. اینکه حتمی ست. اینکه چه کار کرده‌ام برای هر دو دنیا؟ لذت این زندگی را چشیده‌ام؟ آن طرف اوضاع و احوالم خوب است؟ چرا تا به حال وصیت‌نامه ننوشته‌ام؟ من از مرگ می‌ترسم؟ حتما می‌ترسم. شواهدش زیاد است. هر وقت گفتم نمی‌ترسم حتما دارم انکارش می‌کنم. خب؟

تصمیم را همان جا گرفتم. کاملا مطمئن و امشب توی سایت اهدا عضو ثبت نام کردم. قلبا رضایت دادم که قلبم بعد از مرگ بنشیند وسط سینه‌ی یک نفر دیگر که برود باهاش عاشقی کند، زندگی کند، دنیا را بگردد...

+‌تا به حال جسم بی‌جان خود را دیده‌اید؟ برایش گریه کرده‌اید؟ امشب در حالی که هندزفری توی گوشم بود و شماعی‌زاده از لابه‌لای فولدر آهنگ‌های قروفاتی می‌خواند، و من دکمه‌ی ثبت را می‌زدم برای خودم گریه کردم. خیلی.

  • چکاوک :)