پرواز روی زمین

به چکاوک اما، نتوان گفت نخوان...

پرواز روی زمین

به چکاوک اما، نتوان گفت نخوان...

مى ایستد روبه روى پنجره
دست مى کشد به موهایش
مى گوید:

پریدن، ربطى به بال ندارد
قلب مى خواهد...

گروس عبدالملکیان



آدرس کوتاه شده:
http://goo.gl/XfDXcO

:)

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

من از بی‌اعتبار شدن واژه‌ها می‌ترسم. از اینکه کلمات مندرس شوند. رنگ ببازند و بی‌حیثیت شوند.

از اینکه خوشبختی دیگر آبی ملیح نباشد. عشق مزه‌ی شربت بیدمشک ندهد.  دعا شنیده نشود. صبر بی‌ثمر بماند.

از اینکه تلاش بشود سگ‌دو زدن. از اینکه بوسیدن بشود هوس. از اینکه محبت بشود خریت. از اینکه پیروزی بشود شکست. از اینکه امید بشود حباب...

حال کشاورزی که نارنج‌هایش مزه‌ی حنظل می‌دهد چگونه است؟

+همه‌ی دیروز ترسم را قورت دادم.آخرش لُکّه شد سر معده‌ام. خدا را شکر که هنوز نبات به شیرینی نبات است و زیره طعم زیره دارد!

  • چکاوک :)

این یا آن

۱۷
بهمن

دل‌آرام!

تصمیمِ درستِ باتردید بهتر است یا تصمیمِ (شاید)اشتباهِ مصمم!؟

  • چکاوک :)

سر و کلَه‌ی یک دختر کولی در درونم پیدا شده، دامن سرخابی می‌پوشد و بلوز آبی فیروزه‌ای. یک دایره زنگی دارد و وقتی رویش ضرب می‌گیرد صدای جرینگ‌جرینگ النگوهایش لابه‌لای صدای حلقه‌های دایره گم می‌شود.

زبان نصیحت‌گری ندارد، با نیش و کنایه حرف نمی‌زند، غمخواری می‌کند ولی لی‌لی به لالایم هم نمی‌گذارد.

امشب بهش گفتم، آدمیزاد است دیگر، گاهی فکر می‌کند از تاریخ عقب مانده، مثل همین امسال من که بارها وسط هفته بود و فکر کردم شنبه است. مهر شده بود و فکر می‌کردم شهریور است. بهمن شد و تازه فال حافظ شب چله گرفتم.  انگار گویی فلزی به پایم بسته باشند و راه رفتنم را لنگ لنگان کرده‌‌باشد. انگار همه چیز در کندترین حالت ممکن به من می‌رسد. شبیه تاخیر صدا وقتی با یکی آن سر دنیا تلفنی حرف می‌زنی. شبیه نور خورشید که سال‌ها توی راه است تا هر صبح از پنجره‌ی اتاقم سرک بکشد. شبیه بسته‌ی پستی جامانده توی اداره‌ی پست.

بالاخره می‌رسد. بعد از اینکه نفست را بارها و بارها توی سینه حبس کرد و نگاهت را به ساعت دوخت.

بالاخره می‌رسد.

بهش گفتم من آدم مسیر بوده‌ام؛ پس چرا حالا از نرسیدن به مقصد گله دارم؟ بی هوا نزده بودم به بیابان، چرا حالا سراب نصیبم شد؟ چرا همه چیز اینقدر دیر است و دور؟

گفت: دستت بده فالت ببینُم. دستم را گذاشتم توی دستش. با چشم‌های سرمه کشیده‌اش نگاهم کرد و گفت:

«چطور هزار سال خستگی را توی مشتت قایم کردی؟»

-

+اصلا توانی برای رسیدن مانده؟!

  • چکاوک :)

هزار جمله‌ی ابتر توی سرم چرخ می‌خورد.

خواستم از من نفرت‌انگیزم بنویسم، نشد.

خواستم از بلاتکلیفی بنویسم،نشد.

خواستم از آه بنویسم، نشد.

خواستم از او بنویسم...

*فاضل نظری

  • چکاوک :)

نشسته بودم سر تشت رخت‌ها. رخت که نه، روسری و شال. به چنگ زدنشان. به چلاندن یکباره‌ی همه‌شان. شبیه دخترهای قدیمی که لب رودخانه لباس می‌شستند. بی آنکه صابون قالبی داشته باشم. بی‌آنکه دستم از سرمای آب کرخت شود. بی‌آنکه شیهه‌ی اسبی از دور حواسم را پرت کند. بی‌آنکه بچه‌ای توی آب شلپ شلپ کند. بی‌آنکه آوازی زیر لب زمزمه کنم. بی‌آنکه افتادن اناری توی آب را به فال نیک بگیرم. بی‌آنکه با زن‌های همسایه از مراسم حنابندان دختر قابله‌ی ده بگوییم. بی‌آنکه قلبم از اجباری رفتن پسر کدخدا بتپد.

آخرش هم نه به فلسفه‌ی هستی فکر کردم، نه سعی کردم راهی برای بهبود اوضاع جهان پیدا کنم و نه هیچ چیز دیگر. فقط یک رسم نانوشته‌ی چندین ساله را بعد از هزار روز تاخیر ادا کردم.

  • چکاوک :)