خشم، حسادت، غیظ، بیحوصلگی، تنبلی، فضولی، نفرت، ناکافی بودن، غرور، انتقام، تعصب، لجاجت و...
در مواجهه با این احساسات در خود چه میکنید؟
اصلا حسشان میکنید؟
- ۳۰ آذر ۹۹
خشم، حسادت، غیظ، بیحوصلگی، تنبلی، فضولی، نفرت، ناکافی بودن، غرور، انتقام، تعصب، لجاجت و...
در مواجهه با این احساسات در خود چه میکنید؟
اصلا حسشان میکنید؟
هیچ چیز، هیچ چیز و هیچ چیز توی دنیا غمانگیزتر از جعبهی قرص مامان و بابا نیست.
کتابخانهی یزرگ - نجوم - عمر باعزت!
اینها کلماتی بود که مشاور مدرسه در سال اول دبیرستان وقتی یکی یکی بچهها را دعوت کرده بود به اتاقش -که بیشباهت به اتاق بازجویی فیلمهای آمریکایی نبود- در برابر سوالش که پرسیده بود:«سه تا از یزرگترین آرزوهات چیه؟» از زبانم شنید.
اولین آرزو را با جان و دل گفتم. دومی را هم تقریبا، برای سومی خیلی فکر کردم.سومیای وجود نداشت.حتی اول و دومی هم! اما باید هر سه تا جای خالی فرم را پر میکرد. بعد یادم آمد چند شب قبل در یک برنامهی تلویزیونی وقتی مجری از مهمانش همین سوال را پرسیده بود، مهمان در پاسخش گفت، عمر باعزت. که خب صادقانهاش این است که حتی معنیاش را نمیدانستم و درکی از مفهومش هم نداشتم. با گفتن سومین آرزو نگاه تحسینبرانگیزش را بهم دوخت.
من اما سرم را پایین انداخته بودم با خودم میگفتم: «هر سه تایش عشق است و عشق است و عشق. که اگر بگویی هزارتا نام ببر باز هم میگویم عشق»
اما چرا نگفتم؟!
روز جزا ما را به جرم سقط کردن آرزوهایمان بازخواست نمیکنند؟
.
.
+از نظر مسئولین مدرسه، سعدی هیچ وقت عاشق نشده بود، حافظ نسروده بود «عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید»، شاهنامه هم فقط رزم رستم و سهراب داشت و نه بزم تهمینه و رستم. شیرین و فرهاد و لیلی و مجنون و بقیه هم توهمات تاریخی بودهاند.
.
*نادر ابراهیمی
چند وقت قبل ویار شنیدن گرفتهبودم،شنیدن هر چیزی، موسیقی، پادکست، رادیو و....
بعد ویار خواندن، خواندن هر چیزی، کتاب، روانشناسی، داستان، ناداستان، رمان و...
و بعدتر ویارِ دیدن، دیدن هر چیزی، فیلم، سریال، مستند،انیمیشن، ایرانی، خارجی و....
حالا ویارِ کلمه، نوشتن و ساختن معجونی از واژهها.
آبستن چیستم، نمیدانم!
نشستهام پشت میز، آن طرفش هم خودم را نشاندهام. خودمِ آن طرف میز، هی میخواهد فرار کند، طفره برود، دنبال بازیگوشی برود. چشم ازش بر دارم، گریخته. از قانون اجبار استفاده کردم. تحکّم. که بنشین جانِ عزیزت. یک بار هم شده چشم توی چشم حرفهایم را بشنو، حرفهایت را بگو و بعد برو پی کارت. همهی عمر من بدو تو بدو که نشد زندگی.
کاغذی روی میز است. شاید تبدیل شود به صلحنامه شاید اعلان جنگ!
همین الان مادربزرگ درونم با چادرِرنگیِ به کمر گرهزدهاش، سرش را از پنجره بیرون آورد و با فیس و افاده و خیلی شاکی و غرغرکنان گفت:«شبیه خانجون های نهضتسوادآموزی شدی» بعد هم چشم و ابرو نازک کرد و همانجا پشت پنجره ایستاد تا جملهی بعد را بگوید.
قبلترها بهش توجه میکردم اما الان همین که صدای عصای چوبی مسخرهاش را شنیدم، شمشیرم را از غلاف بیرون کشیدم و در جوابش گفتم:«شت ننه، شت»
دلآرام!
اینکه خیلی وقت است با تو حرف نزدهام به خاطر کم توجهیام به دنیاست. جهانِ پیرامون. تو بخوان سِر شدن. انجماد. بیاهمیت شدن خیلی چیزها. کلاف سردرگم اول باید خودش را پیدا کند. شاید یک روز همه چیز را برایت تعریف کردم.
دلآرام!
در بازارِ پرآشوبِ روزمرگیهایم گمت کردم مادر!