پرواز روی زمین

به چکاوک اما، نتوان گفت نخوان...

پرواز روی زمین

به چکاوک اما، نتوان گفت نخوان...

مى ایستد روبه روى پنجره
دست مى کشد به موهایش
مى گوید:

پریدن، ربطى به بال ندارد
قلب مى خواهد...

گروس عبدالملکیان



آدرس کوتاه شده:
http://goo.gl/XfDXcO

:)

۱۳ مطلب با موضوع «خیال خنده هایت سرتا پای مرا اردی بهشت می کند» ثبت شده است

من همان تُنگ لبریزی بودم که فقط یک بوسه‌ی تو سرریزم می‌کرد. بودنت کافی بود برای شیرین شدن همه‌ی دریاها. برای اکلیلی شدن ماسه‌ها. برای زبان باز کردن آفتابگردان‌ها. برای تبدیل آواز شادمانی به سرود ملی. برای رویش قصه وسط مزارع سبز چای لاهیجان. برای هم‌آغوشی اردی‌بهشت و آذر. برای زادنِ غزل.

.

من همان طفل گریزپایی بودم که جمعه دوان‌دوان آمده‌بودم به مکتبت، تا درسی را که داده‌ای پیش خودت مشق کنم. تا سه بار بگویم اَشهَدُ اَنَّ العِشق وَلی الله. خواستم جامه‌ی چرک کفر را درآورم و به آیین تو درآیم. موحدِ خودت شوم. از معجزه‌ی تو بخوانم و سر به کعبه‌ی تو بگذارم.

.

من همان خوشه‌چینی بودم که خدا خدا می‌کردم شلخته درو کنی تا دامنم را از گندم‌های تو پر کنم. تا برکت را به خانه‌ام ببرم. تا هر دانه را صدتا کنم، هر صدتا را هزارتا. تا سیلو سیلو گندمِ آمیخته به بوی تو احتکار کنم.

.

تو اما...

حسرت را سر طاقچه‌ی لبانم گذاشتی.

مرتدِ دوزخی‌ام خواندی.

و آتش انداختی به جانِ خرمن‌ها.

  • چکاوک :)

شبیه زعفرانِ توی غذا، شبیه گلابِ توی شربت، شبیه نباتِ توی چای، اینچنین در من حل شدی. چطور تو را از خودم بیرون بکشم؟

  • چکاوک :)

؟

۰۳
مهر

چطور می‌شود یک «نیست» را این‌قَدَر دوست داشت!؟

  • چکاوک :)

در مدارِ تو

۲۸
شهریور

از دست دادنت درست شبیه آن است که زحل، حلقه‌ی دورش را در عمق تاریک کهکشان گم کرده باشد!

همانقدر هولناک!

همانقدر غیرقابل جایگزین!

  • چکاوک :)

مقیاس من تویی

۲۵
شهریور

اگر قلبم را جغرافیای کوچکی بدانی که در آن حیات جاریست. اگر رو به رویم بایستی. اگر سمت راستت را شرق بدانی و سمت چپ را غرب، بالا را شمال و پایین را جنوب. درست در شمال شرقی این جغرافیا، جایی در نزدیکی بزرگ ترین دریاچه ی ستاره های وحشی، که خشک شده و سال هاست تبدیل شده به مزرعه ی اندوه، از قلعه ی مشرف به آن صدای نعره ی کسی را می شنوی که در سراسر وجودم پژواک می کند و هیچ کس را برای جواب نمی یابد. صدایی که سر به طغیان گذاشته و خودش را به در و دیوار می کوبد.

جای کوبیدنش درد می گیرد.

تیر می کشد.

و من اعتنایی نمی کنم.

من مخاطبِ این صدا نیستم. پس نه جواب دادن به صدا و نه نزد طبیب رفتن را روا می دانم.

یادت باشد اگر خواستی دست خطی پست کنی یا قدم رنجه فرمایی، من مشرق و مغربم را با تو سنجیده ام. بالا، سمتِ راستِ تو...

  • چکاوک :)

باید قبل از غروب آفتاب، قبل از پهن شدن تاریکی خودم را به تو می‌رساندم. طرّه ی موهایم را به زلف هایت گره می‌زدم، انگشتانم را لابه لای انگشتانت گیر می‌انداختم و خودم را در آغوشت محصور می‌کردم. من اما....دیر رسیدم. پشت پرچینِ خیال ماندم.

  • چکاوک :)

دلهره‌ها، بغض‌ها، تنهایی‌ها و همه‌ی واگویه‌هایم با تو را به هم بافته ام. ریسمانی شده است، طویل، ضخیم، سنگین. آنقدر که توان تنهایی به دوش کشیدنش را ندارم. همه‌ی کلماتی را که خدا به موسی آموخت و موسی آن‌ها را در گوشم نجوا کرد، فراموش کرده ام. اما باید راهی باشد که بشود این ریسمانِ در هم تنیده را به ماری بدل کرد و به دورِ حلقِ جهان پیچید و جهانیان را از زهرش سیراب کرد و گذاشت این دنیای ضحاک صفت قدری آرام بگیرد. آنقدر آرام که نفهمد من و تویی گوشه‌ای از این دنیا زیر تک درخت سیب پنهان شده‌ایم. درختی که شک ندارم خدا شیرینی سیب‌هایش را از لبان تو و سرخی‌شان را از لبان من، وام گرفته است. خیال می‌کنی منی که عادت کرده‌ام آب را از سرچشمه بنوشم به شیرینی عاریتی سیب‌ها قانع می‌شوم!؟ خیال کرده‌ای من دختر حوّا هستم!؟ به قدر یک آب‌تنی در حوضچه‌ی آغوشت به من مهلت بده بعد من هم می‌روم کنار جهان و جهانیان آن وقت تو بمان و خدا و سرخیِ سیب‌ها. فعلا دستت را به زانوات بگیر، یاعلی بگو و به کمکم بیا، آن طرف ریسمان را محکم بگیر.

 

  • چکاوک :)

بی خیال همه ی قوانین علمی دنیا. آب از بخار آب بوجود می آید؟ درست. نفس تو بخار است دیگر؟

  • چکاوک :)

کسی چه می داند شاید یکی از همین روزها بهار شکوفه های اردیبهشتی اش را لابه لای موهای بافته اش گذاشته و عطر بهار نارنج را به پیراهن سبزش زده و خودش را  جلوی آیینه برانداز کرده و راه افتاده به سمت کافه ای تو همین شهر.

از آن طرف پاییز نارنجی ترین برگ روی زمین را توی جیب کوچک کت خاکستری اش گذاشته و انار به دست پشت میز چوبی کافه منتظر بهاربانو نشسته.

خب؛ آدم ها که نمی شود جور عاشقی فصل ها را بکشند و بی فصل بمانند. می شود!؟ زمستان هم بقچه اش را زیر بغلش زده و به رسم رفاقت آمده و جای خالی پاییز را پر کرده است.

اگر غیر از این است بیا ثابت کن چرا وسط پاییز یکهو هوا سرد میشود شبیه چله ی زمستان!؟ فقط نگو که اقلیم بهم ریخته و زمین گرم شده و فصل ها جا به جا شده و هزار بهانه ی دیگر، که  این حرف ها توی گوش من نمی رود!

راستی!

بلدی عاشقی کنی شبیه پاییز و بهار!؟ شکوفه بزنم لابه لای موهای بافته ام!؟

کوچه های این شهر پر است از کافه های دنج....

  • چکاوک :)

اصلا می دانی؟ نه تقصیر من است نه تو. تقصیر هیچ کس نیست. حتی تقدیرِ بخت برگشته!

دنیا را با همه ی پلشتی و خاک بر سری اش بر مبنای عشق ساخته اند. فقط یک سری آدم ذره بین به دستِ زمخت آمدند و همه چیز را منطقی جلوه دادند. قانون فیزیک نوشتند. فرمولِ شیمی سرِ هم کردند و شکل های جورواجور کشیدند و به خورد ما دادند.

توی گوشمان خواندند از حرکت پوسته ی زمین روی مواد مذاب زلزله بوجود می آید. بین خودمان بماند. دبیرهای جغرافی و معلم های علوم هم خبر دار نشوند؛ چرت گفته اند! حتی نگفتند چرا!؟ خب حرکت کند که چی!؟ آن پوسته ی طفلکی که دارد حرکت می کند خب باید به امیدی حرکت کند. به عشقی. مثلا همان پوسته ی روبه رویش. تصور کن. شبیه مردی که دست دراز می کند برای لمس انگشتان زنی. پر است از حسِ خواستن. پر است از تلاش برای رسیدن. بعد گوش می کند می بیند صدای جیغ و دادِ آدم ها می آید. همیشه همین طور است یک عده هوچی گرِ مغلطه کن پیدا می شود. مایوسش می کنند. آرام می گیرد. دوباره برمیخیزد. دوباره جیغ و داد. و دوباره و دوباره و دوباره. چه چیزی جز عشق به وصل میتواند پوسته ی سنگی را سیصدوفلان قدر بار به حرکت در آورد!؟

داشتم می گفتم تقصیر تو نیست. تقصیر من هم نیست. تو آن طرف گسل افتاده ای، من این طرف. تا به خودمان جنبیدیم زلزله شد، همه جیغ زدند!

+اپیزود اول

  • چکاوک :)