پرواز روی زمین

به چکاوک اما، نتوان گفت نخوان...

پرواز روی زمین

به چکاوک اما، نتوان گفت نخوان...

مى ایستد روبه روى پنجره
دست مى کشد به موهایش
مى گوید:

پریدن، ربطى به بال ندارد
قلب مى خواهد...

گروس عبدالملکیان



آدرس کوتاه شده:
http://goo.gl/XfDXcO

:)

۱۵ مطلب با موضوع «نامه‌های بدون تمبر» ثبت شده است

این یا آن

۱۷
بهمن

دل‌آرام!

تصمیمِ درستِ باتردید بهتر است یا تصمیمِ (شاید)اشتباهِ مصمم!؟

  • چکاوک :)

.

۲۰
دی

دل‌آرام!

رابطه‌ای که دل از پی عقل بدود را نباید بی‌خیال شد!؟

  • چکاوک :)

دل‌آرام!

اینکه خیلی وقت است با تو حرف نزده‌ام به خاطر کم توجهی‌ام به دنیاست. جهانِ پیرامون. تو بخوان سِر شدن. انجماد. بی‌اهمیت شدن خیلی چیزها. کلاف سردرگم اول باید خودش را پیدا کند. شاید یک روز همه چیز را برایت تعریف کردم.

  • چکاوک :)

دل‌آرام!

در بازارِ پرآشوبِ روزمرگی‌هایم گمت کردم مادر!

  • چکاوک :)

کتاب را که داد دستم گفت: «این کتاب* زندگی خیلی ها رو تحت تاثیر قرار داده»انگار که به زبان بی زبانی می گفت کاش تو هم تحت تاثیر قرار بگیری. کتابی کوچک در قطعی کوچک. خواندنش طولی نکشید. در همان مدت کوتاه منتظر بودم تحت تاثیر قرار بگیرم!! اما نه، خبری نبود. درست شبیه وقت هایی که باغ می رویم و اینقدر درگیر عکس و دیدن زیبایی از قاب لنز می شویم که فراموش می کنیم از دنیای واقعی و طبیعت ملموس لذت ببریم و خاطره بسازیم.

امشب با خودم فکر کردم همچین هم بی تاثیر نبود این کتاب. کاش بودی و با هم می رفتیم صحرا، بی آب و علف ترین صحرای دنیا. بعد او می آمد و دور من و تو دایره ای می کشید و می گفت:« درون این دایره امن است، خیالتان راحت » به خدایی که دانه دانه ریگ های بیابان را آفرید حاضرم تا آخر دنیا، وسط صحرا و برهوت بمانم، اگر تو باشی و او.

*....و آنکه دیرتر آمد

  • چکاوک :)

آخرش یک روز تمام پیچ و مهره ها و چرخ دنده های توی انباری را سرِهم می کنم و ماشین زمان می سازم. دستت را می گیرم و میرویم از اولِ اولِ دنیا شروع می کنیم. از همان باغی که حوا برای آدم سیب چید. حوا می شوم، سیب را به دستت می دهم. به آبی آسمان نگاه می کنم منتظر رعدی، صاعقه ای، بلایی. خودم را در آغوشت جا می دهم نزدیک ترین نقطه به صدای قلبت آرام می گیرم. بگذار بلا ببارد، بگذار رعد گوش ها را کر کند. بگذار صاعقه چشم ها را کور کند. چه اهمیتی دارد من در امن ترین جغرافیای جهان پناه گرفته ام.

دست در دست هم میرویم جلوتر، خیلی جلوتر. حوالی جنگ جهانی. می آیی با لباس ارتش رو به رویم مینشینی. صحبت از رفتن!؟ نه! هرگز. این قسمت از تاریخ نمیمانیم. از هر دو جنگ جهانی با هم، با یک قدمِ بزرگ، می گذریم.

میرسیم به حوالی دهه چهل. همان وقت ها که دخترها توی کوچه چادر گل گلی سر می کردند. کاسه های سفالیِ نذری دست می گرفتند و کوبه ی در را می زنند. همان زمان که انارها سرخ تر بود. آب ها خنک تر بود. می آمدم و بی مناسبت برایت شله زرد می آوردم. کوبه ی در را میزدم. لیوان به دست کنار حوض منتظر بودی. آب می دادی دستم. «بخور! نفست سر جایش بیاید. دو تا کوچه، سرِ ظهر. گر گرفته ای. همسایگی تا چهل خانه آن طرف تر نه دو کوچه؛ و میخندی». سرخ میشوم. آب را یک نفس بالا نمی روم. جرعه جرعه هم نه، قطره قطره. بگذار زمان کش بیاید. خودت خوب میدانی همسایه نه، صاحبِ خانه ای. عمارتِ دل شش دانگش مال خودت است. کاسه را پر از انار می کنی و میروم. راستی، بیا همین لحظه بمانیم. همین جا. همین قاب.  کنار شمعدانی ها و حوض. من لیوان به دست و کنارِ تو زیر سایه ی درخت انار.

دهه چهل خوب است. همان وقت ها که برف می آمد قدِ آدمیزاد. توی کوچه ها، راهرو برفی باز می کردند. که میترسیدی از سر خوردنم. از زمینِ لیز و یخی. که گوشه ی چادرم را می گرفتی. که گرمای دستانت، هرم نفست چله ی زمستان می کشاندم بیرون.

همین جا خوب نیست!؟ چشمانت راببند می مانیم.

آخ! زمان دارد می دود. دوباره بوی جنگ.تو بگو انقلاب، دفاع مقدس. من می گویم دوریِ تو. دوباره حرف رفتن. این بار هم می پریم از جنگ.

نه! تمامی ندارد. رسیدیم به آشوبِ خاورمیانه. پر التهاب. اینجا راه گریزی ندارد. 

اسیر می شوم در سلولی سیاه با میله هایی بلند. چشم ها و مژه هایت...

تا ابد در اسارت نگهم دار.

+حیف نیست که از ازل دوستت نداشته باشم؟

  • چکاوک :)

جانِ دلم؛ دل آرامم!

بارها و بارها خواهی دید نیم ساعت مانده به نهار، دیگر از هله هوله و چیپس و پفک و شکلات خبری نیست؛ دلخور نشو؛ می خواهم قرمه سبزی چرب چیلی ظهر را با اشتها بخوری.

جسمت با من، احساست با خودت...

  • چکاوک :)

آرامِ دلم!

یادت باشد، عزیزم و جانم و عشقم و گلم و هر حرف دیگری که ته دل آدم را قلقلک می دهد آبنبات و شکلاتِ توی کیفت نیست که تا دیدی بچه ای زد زیر گریه و قند خون کسی افتاد و ضعف کرد بگذاری گوشه ی لپش؛

عزیزم و جانم و عشقم و گلم همان یک مشت شکلات های تبرّکی مادربزرگ هستند که با وسواس و دقت بین عزیزترین ها تقسیم می شوند.

  • چکاوک :)

می دانی جانِ من!؟ آخرش یک روز صبح دستت را می گیرم و می برم روبه روی همین ساختمانی که دارند می سازند. همین جا سرِ کوچه. نشانت می دهم که چه طور ساختمانی حتی کج و کوله با هزار زحمت ساخته می شود. کارِ یک شب و یک روز نیست. خشت به خشت روی هم می گذارند و سقفی می سازند.

فردایش می رویم دو تا کوچه بالاتر، همان جایی که دارند خانه ای را خراب می کنند. نشانت می دهم که اول پنجره هایش را می کنند. کابینت هایش را بیرون می برند. ذره ذره نابودش می کنند. یک راست نمی روند سراغ ستون خانه. مگر میشود. از در بروی تو و بگویی همان ستون وسط را بکَنید بیاندازید دور؟ می شود؟ نه، نمی شود . خودت هم خوب می دانی خانه ای که یک شبه ساخته نشده، یک شبه هم  نمی شود خرابش کرد. پس چطور صاف صاف از در آمدی و گفتی همان ستون وسطِ دلت را بکن بیانداز دور؟ دل دادن که سخت تر از ساختمان ساختن بود بی انصاف.

  • چکاوک :)

دخترم دل آرام!

هر مادری سنتی از خویش برجای می گذارد، تو از من سنت نخودچی کشمش نیمه شعبان را به ارث ببر، همانطور که من علاقه ام به این دو عنصر خوشمزه ی جهان هستی را از مادرجان به ارث بردم ^_^

+عیدتون مبارک

  • چکاوک :)