اون زمان که دزد عروسک ها رو دیدم همش با خودم فکر می کردم عروسک های من هم نصفه شب جون می گیرن و راه میفتن!؟ یک دل می گفتم این ها فیلم ِ یک دل می گفتم هیچ چیز تو این دنیا بعید نیست. کلی تلاش کردم تا مچ عروسک ها رو نصفه شب بگیرم اما خب مثل اینکه اونا از من زرنگ ترند. حتی هنوز هم یک وقت هایی شب ها قایمکی از زیر پتو چشم هامُ باز می کنم ببینم عروسک ها مشغول چه کاری هستن اما گفتم که خیلی زرگند!
این فوبیا تا زمانی ادامه داشت که لباس ها عاشق نمی شدند، اما از زمانی که پودر اکتیو* لطف کرده و برای رخت چرک ها آستین بالا زده یک فوبیای جدید به مجموعه ی فوبیاهای بنده(که شامل ترس از آب و تاریکی و غیره ذالک است) اضافه شده. حالا غیر از اینکه شب ها باید حواسم به عروسک ها باشه، باید مواظب رخت چرک ها هم باشم. اگر گذاشتند یک دقیقه کله مونُ بذاریم بخوابیم.
*با اکتیو لباس ها عاشق می شوند!
+ از شما چه پنهون من فوبیای آدم کوچولوها هم دارم.