پرواز روی زمین

به چکاوک اما، نتوان گفت نخوان...

پرواز روی زمین

به چکاوک اما، نتوان گفت نخوان...

مى ایستد روبه روى پنجره
دست مى کشد به موهایش
مى گوید:

پریدن، ربطى به بال ندارد
قلب مى خواهد...

گروس عبدالملکیان



آدرس کوتاه شده:
http://goo.gl/XfDXcO

:)

۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

دلهره‌ها، بغض‌ها، تنهایی‌ها و همه‌ی واگویه‌هایم با تو را به هم بافته ام. ریسمانی شده است، طویل، ضخیم، سنگین. آنقدر که توان تنهایی به دوش کشیدنش را ندارم. همه‌ی کلماتی را که خدا به موسی آموخت و موسی آن‌ها را در گوشم نجوا کرد، فراموش کرده ام. اما باید راهی باشد که بشود این ریسمانِ در هم تنیده را به ماری بدل کرد و به دورِ حلقِ جهان پیچید و جهانیان را از زهرش سیراب کرد و گذاشت این دنیای ضحاک صفت قدری آرام بگیرد. آنقدر آرام که نفهمد من و تویی گوشه‌ای از این دنیا زیر تک درخت سیب پنهان شده‌ایم. درختی که شک ندارم خدا شیرینی سیب‌هایش را از لبان تو و سرخی‌شان را از لبان من، وام گرفته است. خیال می‌کنی منی که عادت کرده‌ام آب را از سرچشمه بنوشم به شیرینی عاریتی سیب‌ها قانع می‌شوم!؟ خیال کرده‌ای من دختر حوّا هستم!؟ به قدر یک آب‌تنی در حوضچه‌ی آغوشت به من مهلت بده بعد من هم می‌روم کنار جهان و جهانیان آن وقت تو بمان و خدا و سرخیِ سیب‌ها. فعلا دستت را به زانوات بگیر، یاعلی بگو و به کمکم بیا، آن طرف ریسمان را محکم بگیر.

 

  • چکاوک :)