پرواز روی زمین

به چکاوک اما، نتوان گفت نخوان...

پرواز روی زمین

به چکاوک اما، نتوان گفت نخوان...

مى ایستد روبه روى پنجره
دست مى کشد به موهایش
مى گوید:

پریدن، ربطى به بال ندارد
قلب مى خواهد...

گروس عبدالملکیان



آدرس کوتاه شده:
http://goo.gl/XfDXcO

:)

۲ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

اولین مواجهه‌ی رسمی‌ام با درد زمانی بود که در سن پنج-شش سالگی رفتم دندان‌پزشکی.

به نظرم یک عصر پاییزی بود که هوا خیلی زود تاریک شده بود. از صبحش رفته بودیم خانه‌ی عمه‌ام مهمانی. حیاط بزرگ، باغچه، تاب و یک عالمه بچه‌ی هم سن سال که خب من خیلی با هیچ کدامشان دم‌خور نبودم. ارتباطم معمولی بود. دخترعمو/عمه و پسر عمو/عمه بودند که بودند! با این حال خوش گذشته بود. خیلی هم.

توی راه برگشت اتوبوس شلوغ بود. یک صندلی خالی بود که من و دخترعمو و پسر عمویم روی آن نشستیم. انرژی‌ام تمام نشده بود. بپربپر روی صندلی لق و ترمز ناگهانی و کوبیده شدن من به صندلی روبه‌رو دندان جلویی‌ام را از جا کند. خونی بود که توی دهانم جمع شده‌بود و اشکی بود که سریع‌تر از جریان خون راه افتاده‌بود. آنقدر گریه و زاری کردم که « من دیگه نمی‌تونم غذا بخورم و از گشنگی می‌میرم» که بردنم دندان‌پزشکی.

دندان‌پزشک آشنا بود. در حقیقت دندان‌پزشک خانوادگی بود. برای اینکه گریه‌ی ریزریز و سوزاننده‌ام را بند بیاورد شروع کرد به صحبت کردن که «اسمت چیه؟» گفتم. بعد ادامه داد: «چه جالب هم اسم دختر منی. الان هم دندونت هیچیش نیست. جاش یکی دیگه در میاد.» بعد من با بغض نگاه می‌کردم که خیلی هم چیزی شده! چطوری غذا بخورم. جوابش این بود که با دندان های عقبی!

بماند که قانع نشدم!

اما گذشت. سال‌ها گذشت.

دو سال پیش دندان درد شدم از این مدل‌ها که مسلمان نشنود کافر نبیند! رفتم پیش همان آقای دکتر. معاینه کرد و گفت این را باید دخترم درست کند. افتادم توی دور باطل هماهنگ کردن با منشی و عکس و ... . طاقتم تمام شد دوباره زنگ زدم به دکتر که من دخترتان را پیدا نمی‌کنم، وقت نمی‌دهند، دندانم درد می‌کند. پدر با دختر تماس گرفته‌بود و این بار به جای منشی خود دختر با من تماس گرفت که مشکلت چیست و چقدر درد داری؟ گفتم: «درد میکنه. یه کم.»

برای فردا نوبت داد. روی یونیت دندان‌پزشکی که نشستم و توربین را انداخت توی دهانم و دندان را که تراشید گفت: «این دندون دردش یه کم نبوده، چرا گفتی یکم!؟»

یک جایی توی سریال 9perfect strangers یکی از شخصیت‌ها که دختر جوانی است و روز سختی را در پیش دارد می‌گوید چند سال پیش وقتی حالش خیلی بد بوده و پزشک اورژانس از او خواسته به دردش از یک تا ده نمره بدهد، گفته بوده نُه. بعد که حالش بهتر می‌شود دکتر بهش می‌گوید تو خیلی شجاعی، چون دردی که نمره‌اش ده بوده را نُه گفتی. دخترک بعدتر اضافه می‌کند من میزان دردم را می‌دانستم فقط نمره‌ی ده را نگه داشته بودم برای جای دیگر که متاسفانه همین امروز است!

قبول که طاقت بچه کم‌تر از آدم بزرگ است ولی فاصله‌ی درد پنج سالگی من تا درد بیست و چند سالگی‌ام فقط چند سال معمولی نیست، بلکه بارها و بارها پوست انداختن است.

  • چکاوک :)

چند وقتی ذهنم درگیر سوال یا موضوع «انتخاب دوست خوب» شده بود، اولش این طوری بود که داشتم برای یک عده نوجوان معیارهای انتخاب دوست خوب در اسلام و از منظر روانشناسی و آسیب‌های دوست بد و... مطلب جمع می‌کرذم و سر و سامانشان می‌دادم. مثل همیشه وقتی با انبوهی از اطلاعات مواجه شدم جوگیر شدم که وای نکند فلان دوست من دوست بدی باشد، نکند از آن یکی آسیب ببینم و ... مدتی گذشت.

یک نفر ازم پرسید معیارت برای انتخاب دوست چیست؟ اگر براساس تئوری‌ها می‌خواستم جواب بدهم کلی اطلاعات داشتم، ایمان، تقوا، عمل صالح و.... جواب به ذهنم نیامد و گفتم براساس دلم. اشتباه برداشت کرد که «دل» یعنی نفس؛ همان که گاهی اراده‌مان را در برابرش از دست می‌دهیم اما «دلی» که من گفتم چیزی شبیه درک، شهود، حسی که از آن آدم می‌گیری بود. این هم گذشت و آن آدم برای این سوال نمره‌ی منفی بهم داد!

دیگر به این موضوع فکر نکردم، برایم مهم نبود چون به روش خودم ایمان داشتم. چند وقت بعد یک نفر دیگر دقیقا همان سوال را ازم پرسید. کلمه‌ها دویدند روی زبانم، جلویشان را گرفتم، کلمه‌هایم آمیخته بود با چیزهای غیرواقعی. در موقعیتی بودم که باید می‌گفتم خواندن نماز اول وقت مهمترین معیار است! کلمه‌ها تا نیمه راه ریختند بیرون و بعد سریع جمعشان کردم که نه، خیلی از دوست‌های من اعتقادات متفاوتی با من دارند، همان جا برای خودم سوال شد چه چیزی باعث شده با این تفاوت ها در کنار هم بمانیم؟ جوابش یک کلمه بود «امنیت»

آدم‌ها برای کنار هم بودن نه باید هم جنس باشند، نه هم سن، نه هم‌شهری نه هیچی. آدم‌ها باید برای هم امن باشند. آدمِ «دیدی گفتم، آدم حسود، آدم منفعت طلب، آدم نصفه و نیمه، آدم مدعی» زیاد است، ما محتاجیم به امنیت. جوابم را دوباره و با قاطعیت گفتم: بله باید آدم امنی باشد. معنی امنیت را نمی دانست، برایش توضیح دادم که یعنی بتوانم دربرابرش خودم باشم، که اگر یک روز دلم برای امام حسین تنگ شد راحت بهش بگویم، اگر یک روز هم از امام حسین دلخور شدم باز بتوانم راحت باشم پیشش. که پای دیوانه‌بازی باشد و افسار عقلم را به موقع دستش بگیرد. که خشم و بی‌حوصلگی و مهربانی و همه چیزم را بداند و باز من برایش تغییری نکنم. جمله به جمله بلدم باشد.و من هم بتوانم برایش امن باشم.

امنیت را چطور می‌فهمم؟ با «دل»!

  • چکاوک :)