دخترم، دل آرام!
زندگی است دیگر، یک وقت هایی بنا می کند روی ناخوشش را به تو نشان بدهد. قبل ترها این جور مواقع عادت داشته ای خودت را با کتاب های خنده دار سرگرم کنی، یک وقت هایی به گل گلی ها دل می بستی، یک وقت هایی ناخن هایت را رنگ می کردی، یک وقت هایی برای خودت نشانه می تراشیدی اما این ها درمان های موقتی است. برای بعضی دردها جواب می دهد، برای بعضی ها نه.
دیگر دیدن رنگین کمان وقتی اول صبح پرده ی اتاق را کنار می زنی آن خنده ی ملیح را به لبت نمی آورد، دیگر دیدن دخترِ سه ساله ی مو بلندی وسط بازار تو را سرخوشت نمی کند؛ یه آن به خودت می آیی و می بینی زندگی از تو یک موجود بی تفاوت ساخته، که فقط "زنده"ای. کم کم به این نتیجه می رسی رنگ ها و خنزر پنزرها بهانه بوده اند، شادی از درون تو ناشی می شده و حالا جز خاکسترش باقی نمانده. یک وقت هایی معنویت هم به دادت نمی رسد انگار کن که خدا می خواهد ثابت کند تو مغلوب ماجرایی، حال آنکه هم تو خود خوب می دانی هم خدا می داند که مغلوب تویی.
اگر آدمِ دو ماه پیش، حتی اگر آدمِ ماه پیش بودم مثل مادری مهربان و دلسوز می گفتم اینجور وقت ها باید زل بزنی توی چشم های دریده ی زندگی، باید توی صورتش ناخن بکشی و با چنگ و دندان به هدفت برسی اما حالا می گویم یک وقت هایی باید نشست، باید قبول کرد که زورت به زندگی نمی رسد، باید گذاشت آنقدر به تو سیلی بزند که دلش خنک شود به امید اینکه شاید دست از سرت بردارد، فقط به امید"شاید". کم کم که خبره ی زندگی بشوی می فهمی این شاید هیچ زمان نمی رسد!
دل آرام جانم! تمام تلاشم این بود آن نیمه ای از تو که توی وجود من است را سالم نگه دارم، خوب تربیت کنم، راه راست را پاورچین پاورچین بروم اما گفتم که زندگی گاهی نبردی نابرابر را شروع می کند و تو را حتی به فردایت هم نا امید می کند چه رسد به داشتن آینده ای با "تو" و تو!
شده ام همان خرگوشِ توی شعرِ"دخترا موشن مثل خرگوشن". با چشم های خودم می بینم که ماری آمده مرا طعمه کند، نه راه پیش دارم نه راه پس.
*حافظ غزل425