جای خالیِ یک بت
نداشتن بت توی زندگی خیلی بد است، مگر نه!؟ چند وقت است دارم دیروز و امروز و پارسال و قبل ترش را، بچگی و نوجوانی و دوران دبستان و راهنمایی و دانشگاه را، همه ی این بیست و اندی سال را وارسی می کنم، مو به مو، خط به خط اما دریغ از یک بت! راستش هیچ وقت دلم برای آب انارهای فلان مغازه غش نرفته، هیچ وقت نگفته ام استاد فقط فلانی، لباس فقط فلان فروشگاه، هیچ پیتزایی پیتزای فلان جا نمیشه، ماشین فقط فلان ماشین، تیم فقط فلان تیم. هیچ وقت و هیچ زمان. این یعنی اینکه شاید همان دفعه ی اولی که ذرت مکزیکی را مزه مزه کردم به اندازه ی کافی از آن لذت نبردم که دفعه ی بعدی که باز از آن خیابان رد شدم بروم حتما ذرت مکزیکی بخورم، اصلا به عشق ذرت مکزیکی بروم آنجا. یعنی اینکه اولین دفعه ای که پیتزا خوردم خاطره ی خاصی برایم نداشته و صرفا فقط پیتزایی بوده و رفع گرسنگی. یعنی اینکه اولین دفعه ای که از فلان مغازه روسری خریدم شاید فروشنده اش آنقدر مهربان نبوده که دوباره بروم همانجا. معلم کلاس سومم همانقدر خوب بوده که معلم کلاس اولم هیچ کدام نه بهتر از دیگری بوده نه بدتر. همه ی آدم ها توی زندگیشان حداقل یک بت دارند حتی عزیزجون؛ که سرش برود باید برود از همان قنادیِ که به نظر من فقط آرد و شکر و تخم مرغ نفله می کند، شیرینی بخرد، حتی اگر مهمانش رئیس جمهور باشد. نداشتن بت توی زندگی نگران کننده است، مگر نه!؟
- ۴ نظر
- ۱۸ بهمن ۹۴