سر و کلَهی یک دختر کولی در درونم پیدا شده، دامن سرخابی میپوشد و بلوز آبی فیروزهای. یک دایره زنگی دارد و وقتی رویش ضرب میگیرد صدای جرینگجرینگ النگوهایش لابهلای صدای حلقههای دایره گم میشود.
زبان نصیحتگری ندارد، با نیش و کنایه حرف نمیزند، غمخواری میکند ولی لیلی به لالایم هم نمیگذارد.
امشب بهش گفتم، آدمیزاد است دیگر، گاهی فکر میکند از تاریخ عقب مانده، مثل همین امسال من که بارها وسط هفته بود و فکر کردم شنبه است. مهر شده بود و فکر میکردم شهریور است. بهمن شد و تازه فال حافظ شب چله گرفتم. انگار گویی فلزی به پایم بسته باشند و راه رفتنم را لنگ لنگان کردهباشد. انگار همه چیز در کندترین حالت ممکن به من میرسد. شبیه تاخیر صدا وقتی با یکی آن سر دنیا تلفنی حرف میزنی. شبیه نور خورشید که سالها توی راه است تا هر صبح از پنجرهی اتاقم سرک بکشد. شبیه بستهی پستی جامانده توی ادارهی پست.
بالاخره میرسد. بعد از اینکه نفست را بارها و بارها توی سینه حبس کرد و نگاهت را به ساعت دوخت.
بالاخره میرسد.
بهش گفتم من آدم مسیر بودهام؛ پس چرا حالا از نرسیدن به مقصد گله دارم؟ بی هوا نزده بودم به بیابان، چرا حالا سراب نصیبم شد؟ چرا همه چیز اینقدر دیر است و دور؟
گفت: دستت بده فالت ببینُم. دستم را گذاشتم توی دستش. با چشمهای سرمه کشیدهاش نگاهم کرد و گفت:
«چطور هزار سال خستگی را توی مشتت قایم کردی؟»
-
+اصلا توانی برای رسیدن مانده؟!