شامپو تخممرغی داروگر
اصلا همان زمان که فهمیدم فقط شامپوی بچهها ست که چشم را نمیسوزاند، باید میفهمیدم دنیای آدمبزرگها جای بیرحمی ست!
- ۳ نظر
- ۳۰ آبان ۹۹
اصلا همان زمان که فهمیدم فقط شامپوی بچهها ست که چشم را نمیسوزاند، باید میفهمیدم دنیای آدمبزرگها جای بیرحمی ست!
اگر قرار است جنازهای را دفن کنید آن را مومیایی نکنید!
باتشکر
انگار کن که صدای یک جارچی را از ده تا کوچه آن طرفتر بشنوی.
نه میفهمی چه میگوید.
نه میفهمی چه میخواهد.
نه میشناسیش.
هیچ.
هیچ.
هیچ.
فقط میفهمی یک دردی دارد، یک خبری آورده که دارد هوار هوار میکند.
بعد هی با خودت کلنجار میروی که نکند خبر مهمی باشد، نکند جا بمانم، نکند....
و آخر هم بیخیال میشوی و به روزمرگیات ادامه میدهی و صدای او را شبیه موزیک متن میشنوی.
.
.
صدای یک جارچی را از درونم میشنوم.
انگار یک نفر آمده توی ذهنم و لابهلای پستوهایش میچرخد و همه چیز را از همه جا بیرون میکشد و دوروبر را بهم میریزد. شبیه مسافری که تا یک ساعت دیگر پرواز دارد و فراموش کرده بلیطش را کجا گذاشته و چارهای ندارد جز اینکه همهی سوراخ های خانه را بیرون بریزد و بگردد؛ و بعد خسته و کلافه از بینتیجه بودن تلاشش ولو میشود روی کاناپه و نگاهی به اطراف میاندازد که شده شبیه شهری بعد از حملهی مغول. چیزهایی گم شده و فراموش شده پیدا شده، چیزهایی شاید غیر ضروری. بعضیهایش شکسته و متلاشی شده بعضیهایش خاک گرفته و از کار افتاده. و بعضی مهمها گم شده.
برخی از اقلامِ پیدا شده: (!)
از پس بیست و دوسال از خودم میپرسم:" چرا کتابها را برنداشتی و نیامدی توی روی ناظمها بگویی: خب که چی اینها را از ما گرفتید؟بزنید به یک زخمی! یا اصلا چرا بیسروصدا برنداشتی و تنهایی لذت تصاحب دوبارهات را جشن نگرفتی؟"
جواب؟ جرات نداشتم. "بایدها" برایم "باید" بود و "نبایدها" ، "نباید"؛ تاابد.
پ.ن :: نکند آرزوهای برآورده نشدهمان را توی سیاهچال خدا پیدا کنیم!