کسی بلد است جرات مرا کوک کند؟
انگار یک نفر آمده توی ذهنم و لابهلای پستوهایش میچرخد و همه چیز را از همه جا بیرون میکشد و دوروبر را بهم میریزد. شبیه مسافری که تا یک ساعت دیگر پرواز دارد و فراموش کرده بلیطش را کجا گذاشته و چارهای ندارد جز اینکه همهی سوراخ های خانه را بیرون بریزد و بگردد؛ و بعد خسته و کلافه از بینتیجه بودن تلاشش ولو میشود روی کاناپه و نگاهی به اطراف میاندازد که شده شبیه شهری بعد از حملهی مغول. چیزهایی گم شده و فراموش شده پیدا شده، چیزهایی شاید غیر ضروری. بعضیهایش شکسته و متلاشی شده بعضیهایش خاک گرفته و از کار افتاده. و بعضی مهمها گم شده.
برخی از اقلامِ پیدا شده: (!)
- پایان سال اول دبستان گفتند همه "باید" کتابهایشان را تحویل بدهند تا کارنامهها را بدهیم. التماس و درخواستهایمان مبنی بر اینکه "خب این کتابها به درد چه کسی میخورد و اجازه بدهید یادگاری پیش خودمان بماند و... " بیفایده بود.
- همان مدرسه زیرزمین داشت. اسمش را گذاشته بودند "سیاهچال". هیچ کس نمیدانست سیاهچال چه شکلی است. فقط میدانستیم که قطعا ترسناک است و احتمالا پر از سوسک و موش. در مدرسه تهدیدی داشتیم به اسم "هرکس اذیت کنه میره سیاهچال" میدانستیم که هیچ وقت چنین اتفاقی نخواهد افتاد اما باز میترسیدیم. ترس از آنچه که هرگز اتفاق نخواهد افتاد.
- سوم دبستان رفتم از دفتر مدرسه گچ بگیرم برای کلاس. گفتند:"نداریم. جعبهاش توی سیاهچال است. الان آقارضا-بابای مدرسه- نیست که برود بیاورد. میخواهی خودت برو" !! منِ هشت سال و نیمه، مردد بین رفتن به سیاهچال و برگشتن به کلاس؛ یا طعمهی سوسکها میشدم یا به سلامت قعرِ زمین را فتح میکردم و غنیمت به دست بازمیگشتم. مرگ یک بار شیون هم یک بار. سیاهچال را انتخاب کردم. پلهها را پایین رفتم. همهی نور آنجا یک لامپ صدِ زردرنگ بود. گچ را برداشتم. زیرزمین پر بود از کیسههای کتاب، چشمم روی یک کتاب ماند. کتابی با جلدی طلایی پر از ستارههای دنبالهدار که اسم خودم روی آن بود. کتابهای اول دبستانم که از چنگم در آورده بودند!
- رفتن من به سیاهچال به همان یکبار ختم نشد. دیگر ترسی نداشتم. وقتی میگفتند:"کسی که اذیت کند جایش توی سیاهچال است" تهدیدشان را به سخره میگرفتم و نیشخند میزدم. ابهتش برایم ریخته بود. هربار میرفتم و گچ به دست آن کتابهای طلایی را نگاه میکردم.
از پس بیست و دوسال از خودم میپرسم:" چرا کتابها را برنداشتی و نیامدی توی روی ناظمها بگویی: خب که چی اینها را از ما گرفتید؟بزنید به یک زخمی! یا اصلا چرا بیسروصدا برنداشتی و تنهایی لذت تصاحب دوبارهات را جشن نگرفتی؟"
جواب؟ جرات نداشتم. "بایدها" برایم "باید" بود و "نبایدها" ، "نباید"؛ تاابد.
پ.ن :: نکند آرزوهای برآورده نشدهمان را توی سیاهچال خدا پیدا کنیم!
- ۹۹/۰۸/۱۰
- ۸۹ نمایش
همون «مرگ یه بار شیون یه بار» که خودت گفتی بهترین کوک کنندهٔ جرأته به نظرم :)