آتشی در سینه دارم نامش زندگانی ست
جمعه بهمن ۱ ۱۳۹۵
شاید قرار بود آخر هفته که شیفت نداشت بعد از چندبار بدقولی دست زن پابه ماهش را بگیرد و بالاخره بروند و آن ماشین شارژیِ را بخرند.
شاید سبد گلی را سفارش داده بود که پنجشنبه شب بروند و بله را بگیرند.
شاید کتاب های تست ارشدش روی میز منتظرش بودند.
حالا هر بار دست مادرش به قابلمه ی داغ می خورد و می سوزد، ساختمانی در دلش ویران می شود،آتشی در قلبش زبانه می کشد، دوربین هایی جلو چشمش فلاش می زنند.
- ۹۵/۱۱/۰۱
- ۲۸۷ نمایش