تو همان ستون وسطِ وسط بودی
می دانی جانِ من!؟ آخرش یک روز صبح دستت را می گیرم و می برم روبه روی همین ساختمانی که دارند می سازند. همین جا سرِ کوچه. نشانت می دهم که چه طور ساختمانی حتی کج و کوله با هزار زحمت ساخته می شود. کارِ یک شب و یک روز نیست. خشت به خشت روی هم می گذارند و سقفی می سازند.
فردایش می رویم دو تا کوچه بالاتر، همان جایی که دارند خانه ای را خراب می کنند. نشانت می دهم که اول پنجره هایش را می کنند. کابینت هایش را بیرون می برند. ذره ذره نابودش می کنند. یک راست نمی روند سراغ ستون خانه. مگر میشود. از در بروی تو و بگویی همان ستون وسط را بکَنید بیاندازید دور؟ می شود؟ نه، نمی شود . خودت هم خوب می دانی خانه ای که یک شبه ساخته نشده، یک شبه هم نمی شود خرابش کرد. پس چطور صاف صاف از در آمدی و گفتی همان ستون وسطِ دلت را بکن بیانداز دور؟ دل دادن که سخت تر از ساختمان ساختن بود بی انصاف.
- ۹۶/۰۴/۲۵
- ۳۵۶ نمایش