:|
يكشنبه آذر ۲ ۱۳۹۹
همین الان مادربزرگ درونم با چادرِرنگیِ به کمر گرهزدهاش، سرش را از پنجره بیرون آورد و با فیس و افاده و خیلی شاکی و غرغرکنان گفت:«شبیه خانجون های نهضتسوادآموزی شدی» بعد هم چشم و ابرو نازک کرد و همانجا پشت پنجره ایستاد تا جملهی بعد را بگوید.
قبلترها بهش توجه میکردم اما الان همین که صدای عصای چوبی مسخرهاش را شنیدم، شمشیرم را از غلاف بیرون کشیدم و در جوابش گفتم:«شت ننه، شت»
- ۹۹/۰۹/۰۲
- ۱۰۰ نمایش
میگفتیم من و تو اگه جاری بشیم، میگن ریحانه عروسخوبهس، ولی اون یکی زبونش خیلی درازه! یادته؟! ولی دیگه سربهراه نیسی ریحانه، اونوقتا حرمت این پیرزن غرغروعه رو نگه میداشتی، صبور بودی، حتی وقتی من حوصلهشو نداشتم. چی شدی تو؟ به قیافه پیرزن یهپالبِگور طوری نیگا میکنی که وا بره از خودش. بیحس شدی.خسّه شدی! ببین...