از عشق سخن باید گفت، همیشه از عشق سخن باید گفت*
کتابخانهی یزرگ - نجوم - عمر باعزت!
اینها کلماتی بود که مشاور مدرسه در سال اول دبیرستان وقتی یکی یکی بچهها را دعوت کرده بود به اتاقش -که بیشباهت به اتاق بازجویی فیلمهای آمریکایی نبود- در برابر سوالش که پرسیده بود:«سه تا از یزرگترین آرزوهات چیه؟» از زبانم شنید.
اولین آرزو را با جان و دل گفتم. دومی را هم تقریبا، برای سومی خیلی فکر کردم.سومیای وجود نداشت.حتی اول و دومی هم! اما باید هر سه تا جای خالی فرم را پر میکرد. بعد یادم آمد چند شب قبل در یک برنامهی تلویزیونی وقتی مجری از مهمانش همین سوال را پرسیده بود، مهمان در پاسخش گفت، عمر باعزت. که خب صادقانهاش این است که حتی معنیاش را نمیدانستم و درکی از مفهومش هم نداشتم. با گفتن سومین آرزو نگاه تحسینبرانگیزش را بهم دوخت.
من اما سرم را پایین انداخته بودم با خودم میگفتم: «هر سه تایش عشق است و عشق است و عشق. که اگر بگویی هزارتا نام ببر باز هم میگویم عشق»
اما چرا نگفتم؟!
روز جزا ما را به جرم سقط کردن آرزوهایمان بازخواست نمیکنند؟
.
.
+از نظر مسئولین مدرسه، سعدی هیچ وقت عاشق نشده بود، حافظ نسروده بود «عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید»، شاهنامه هم فقط رزم رستم و سهراب داشت و نه بزم تهمینه و رستم. شیرین و فرهاد و لیلی و مجنون و بقیه هم توهمات تاریخی بودهاند.
.
*نادر ابراهیمی
- ۹۹/۰۹/۱۳
- ۱۰۶ نمایش
حتی به گمونم میتونست آرزوی صفرم باشه و آرزوهای یک و دو و سه، بعدش بیان! یعنی پیشفرض قصه است...