وقتی چشمانت را دریغ کردی
من همان تُنگ لبریزی بودم که فقط یک بوسهی تو سرریزم میکرد. بودنت کافی بود برای شیرین شدن همهی دریاها. برای اکلیلی شدن ماسهها. برای زبان باز کردن آفتابگردانها. برای تبدیل آواز شادمانی به سرود ملی. برای رویش قصه وسط مزارع سبز چای لاهیجان. برای همآغوشی اردیبهشت و آذر. برای زادنِ غزل.
.
من همان طفل گریزپایی بودم که جمعه دواندوان آمدهبودم به مکتبت، تا درسی را که دادهای پیش خودت مشق کنم. تا سه بار بگویم اَشهَدُ اَنَّ العِشق وَلی الله. خواستم جامهی چرک کفر را درآورم و به آیین تو درآیم. موحدِ خودت شوم. از معجزهی تو بخوانم و سر به کعبهی تو بگذارم.
.
من همان خوشهچینی بودم که خدا خدا میکردم شلخته درو کنی تا دامنم را از گندمهای تو پر کنم. تا برکت را به خانهام ببرم. تا هر دانه را صدتا کنم، هر صدتا را هزارتا. تا سیلو سیلو گندمِ آمیخته به بوی تو احتکار کنم.
.
تو اما...
حسرت را سر طاقچهی لبانم گذاشتی.
مرتدِ دوزخیام خواندی.
و آتش انداختی به جانِ خرمنها.
.ح
- ۹۹/۱۰/۱۱
- ۱۲۳ نمایش
چقدر دیروزِ من شبیه این متن بود...