Error 404
برای چهارهزار و صد و پنجاه و ششمین بار توی سه چهار سال گذشته است که کلماتم را گم کردهام! شدهام دختر شلختهی شهر قصهها. بهتر که فکر میکنم رد پای یک نفر را میبینم که از قصد میآید و زنبیل کلماتم را برمیدارد و میرود. گاهی تا لب رود و اینبار بالای کوه. توی راه کلمات از سبد میریزد بیرون و همین میشود نشانه که «هی! ما از اینجا رد شدیم» قصدش مردمآزاری نیست. میخواهد هزار کلمهی جدید، هزار فکر جدید توی جیبم بریزد و نمیخواهد بی که تلاش کنم این هدیه را به دست بیاورم، یک بازی راه میاندازد و مرا دنبال خودش میکشد. خوب فهمیده چه چیزی را باید گرو بردارد و قلقلکم بدهد. میداند که آدم راه راست برویی نیستم! بیراههها همیشه برایم جذاب بوده و هست، بعد توی همین بیراههها چیزهای شگفتی پیدا میکنم که خستگی راه را در میکند. اصلا قصدش همین است. لختی آسودن در بیراهه. آدمیزاد توی شتاب چیزی یاد نمیگیرد. کلماتم را بر میدارد، فیتیلهی فکرهای درهم و برهم ذهنم را پایین میکشد، شتاب زندگیام را کم میکند و میبردم توی فاز سکوت. و من یکی یکی نشانهها را پیدا میکنم و کنار هم میچینم تا قسمتی از این پازل خیلی بزرگ را کامل کنم و نقش جدیدی پدیدار شود.
این بار رد کلمات ریخته شده را که گرفتم رسیدم به یک عبارت عربی، صدایش هنوز توی گوشم پژواک دارد که میگفت، از این طرف رفتن، بیا، بیا اینجا... صدای ابوحمزه بود!
خیلی قبلتر از ماه رمضان. دعا را خوانده نخوانده با چشم اسکن کردم. عبارت این بود «وَ مَا أَنَا یَا رَبِّ، وَ مَا خَطَرِی» نشستم وسط کوچه، شبیه آدمی که چیزی را میداند اما یکباره با آن مواجه میشود. سوالی که بارها از خودم پرسیدم و از کنارش گذشتم و اینبار جدیتر از خودم پرسیدم: «چه هستم من ای پروردگارم؟ و اهمیت من چیست؟». و من فروریختن عمارت زیبا و بزرگ قدیمی را درون خودم دیدم.
هنوز جوابش را پیدا نکردم، و اگر پیدا نکنم کلماتم در گرو میمانند.
- ۰۰/۱۲/۰۱
- ۱۴۷ نمایش