یک سری اتفاقات موازی
دوشنبه دی ۷ ۱۳۹۴
یکهو چشم باز می کنی می بینی دیگر هیچ چیز برایت مثل قبل نه مهم است، نه جذاب است نه رنگ و لعابی دارد،چیزی شبیه کور رنگی؛
یک هفته قبل، قاطعانه تصمیم گرفته بودم چمدانم را ببندم بروم هندوستان وسط یک مشت گوساله پرست زندگی کنم این طوری خیالم راحت بود اگر بلایی سرم می آورند از نفهمیشان است!
همان یک هفته قبل با خدا دعوایم شد، یک نفر محض رضای خدا، شب عیدی، بیاید یک جعبه شیرینی بگیرد ما را با هم آشتی دهد.
این روزها "مجبورم" دم و بازدمم را تحمل کنم.
- ۹۴/۱۰/۰۷
- ۱۹۸ نمایش
عیدتونم بسیار تا مبارک باشه:)
من تو مسجد شیرینی خوردم به جات می خورم:)