یک وقتهایی هست که همه چیز روبه راه است، خورشید وسط آسمان میتابد، هوای پاییزی نه چندان سرد است و راه افتادهای رفتهای مغازهی مردانه فروشی که برای داداش کوچیکه که حالا خیلی هم کوچیک نیست بلوز بخری، همین طور یک لنگه پا ایستادهای که آقای فروشنده صحبتش با مخاطب آن طرف خط تمام شود و بیاید و بلوز بنفشه را نشانت بدهد ولی او همچنان نشسته است. تو همچنان یک لنگه پا ایستادهای ایستادهای ....ایستادهای.... و حالا او همچنان که با مخاطب آن طرف خط صحبت میکند بلوز بنفشه و قرمزه و آبیه را برایت باز میکند و بعد وقتی میبیند همچنان قصد داری کل قفسهاش را دانه دانه ببینی به مخاطب آن طرف خط میگوید«مشتری دارم...به خدا» و بعد قبل از اینکه خداحافظی کند میگوید«دارم....خیلی»
و تنها یک زن میتواند ارزش این جملهی ناقص و پس و پیش را بفهمد.
- ۳ نظر
- ۲۱ آبان ۹۴