نگار و دل آرام
- ۲۶ دی ۹۴
خدایا! خودت که بهتر میدانی، حالِ مزرعه ام اصلا خوش نیست، آفت زده به محصولم. بیا و بزرگی کن و این مزرعه را از من یکی پس بگیر.
*الدنیا مزرعۀ الآخرۀ
برایم سوال شده بود که حوصله به عربی می شود چی!؟
از اینجا شروع شد که داشتم فکر می کردم خدا عجب حوصله ای دارد، این همه آدم، این همه ماهی، این همه کرم شب تاب، این همه سنجاب، این همه سیاره، این همه بدبختی، این همه کفر، این همه بی عدالتی، این همه رنگ، این همه ابر، این همه درخت، این همه قشنگی؛ این همه سال همه ی این ها را نشسته تماشا می کند و ظاهرا قصد هم ندارد "این همه" را تمام کند. حوصله توی فرهنگ لغت من با صبر فرق می کند. حوصله یعنی دلِ خوش برای گذراندن، صبر کردن یعنی تحمل محض یعنی سازش. بعدتر به این فکر کردم که حوصله اصلا یکی از صفات خداست که شاید تا به حال کسی به آن توجه نکرده و جایش به شدت توی دعای قبل از اذان مغرب ماه رمضان* خالی ست. بعدترش به این نتیجه رسیدم اگر خدا از همه ی صفاتش به آدم ها داده این یکی را لااقل به من مثقالی بیش نداده! بعدِ بعدترش فکر کردم اگر یک روزی بازی ای طراحی کنم از کل دوازده مرحله اش، قطع به یقین یازده تایش را با پسورد رد می کنم مرحله ی دوازدهم را شاید خودم بازی کردم، بعد نمی دانم این چه حوصله ای است که خدا دارد که مرحله به مرحله ی دنیا و واو به واوش را باید ببیند. اصلا همان بهتر که خدا خودش خدا شد و من خدا نشدم والا همان سال ها که هنوز دایناسورها خوش و خرم برای خودشان زندگی می کردند و از این طرف به آن طرف می دویدند یک لگد می زدم زیرِ کره زمین و شوتش می کردم آن دوردورا که دیگر نبینمش.
آخرش نفهمیدم حوصله به عربی می شود چی اما رسیدم به اولش که عجب دلِ خوشی دارد خدا.
*الباری المدبر المهیمن الغفور الرحیم....
دخترم، دل آرام!
زندگی است دیگر، یک وقت هایی بنا می کند روی ناخوشش را به تو نشان بدهد. قبل ترها این جور مواقع عادت داشته ای خودت را با کتاب های خنده دار سرگرم کنی، یک وقت هایی به گل گلی ها دل می بستی، یک وقت هایی ناخن هایت را رنگ می کردی، یک وقت هایی برای خودت نشانه می تراشیدی اما این ها درمان های موقتی است. برای بعضی دردها جواب می دهد، برای بعضی ها نه.
دیگر دیدن رنگین کمان وقتی اول صبح پرده ی اتاق را کنار می زنی آن خنده ی ملیح را به لبت نمی آورد، دیگر دیدن دخترِ سه ساله ی مو بلندی وسط بازار تو را سرخوشت نمی کند؛ یه آن به خودت می آیی و می بینی زندگی از تو یک موجود بی تفاوت ساخته، که فقط "زنده"ای. کم کم به این نتیجه می رسی رنگ ها و خنزر پنزرها بهانه بوده اند، شادی از درون تو ناشی می شده و حالا جز خاکسترش باقی نمانده. یک وقت هایی معنویت هم به دادت نمی رسد انگار کن که خدا می خواهد ثابت کند تو مغلوب ماجرایی، حال آنکه هم تو خود خوب می دانی هم خدا می داند که مغلوب تویی.
اگر آدمِ دو ماه پیش، حتی اگر آدمِ ماه پیش بودم مثل مادری مهربان و دلسوز می گفتم اینجور وقت ها باید زل بزنی توی چشم های دریده ی زندگی، باید توی صورتش ناخن بکشی و با چنگ و دندان به هدفت برسی اما حالا می گویم یک وقت هایی باید نشست، باید قبول کرد که زورت به زندگی نمی رسد، باید گذاشت آنقدر به تو سیلی بزند که دلش خنک شود به امید اینکه شاید دست از سرت بردارد، فقط به امید"شاید". کم کم که خبره ی زندگی بشوی می فهمی این شاید هیچ زمان نمی رسد!
دل آرام جانم! تمام تلاشم این بود آن نیمه ای از تو که توی وجود من است را سالم نگه دارم، خوب تربیت کنم، راه راست را پاورچین پاورچین بروم اما گفتم که زندگی گاهی نبردی نابرابر را شروع می کند و تو را حتی به فردایت هم نا امید می کند چه رسد به داشتن آینده ای با "تو" و تو!
شده ام همان خرگوشِ توی شعرِ"دخترا موشن مثل خرگوشن". با چشم های خودم می بینم که ماری آمده مرا طعمه کند، نه راه پیش دارم نه راه پس.
*حافظ غزل425
یکهو چشم باز می کنی می بینی دیگر هیچ چیز برایت مثل قبل نه مهم است، نه جذاب است نه رنگ و لعابی دارد،چیزی شبیه کور رنگی؛
یک هفته قبل، قاطعانه تصمیم گرفته بودم چمدانم را ببندم بروم هندوستان وسط یک مشت گوساله پرست زندگی کنم این طوری خیالم راحت بود اگر بلایی سرم می آورند از نفهمیشان است!
همان یک هفته قبل با خدا دعوایم شد، یک نفر محض رضای خدا، شب عیدی، بیاید یک جعبه شیرینی بگیرد ما را با هم آشتی دهد.
این روزها "مجبورم" دم و بازدمم را تحمل کنم.
آدمِ نشانه ها که باشی، افتادن یک برگ خشک پاییزی جلو پایت را نشانه می دانی چه برسد به اینکه میدان فردوسی را که به سمت حرم دور زدی ناخودآگاه بگویی السلام علیک یا ثارالله...
حامد زمانی را بشنوید.
آدمیزاد است دیگر، تغییر می کند. یک سال پیش آرزو می کردم هیچ وقت هیچ کجای این دنیا نبینمش، شش ماه پیش گفتم ببینمش، یک گوشه ای خفتش کنم، خرخره اش را بجوم و تف کنم بیرون! دو سه ماه است شده ام شبیه انسان های متمدن، دوست دارم خیلی اتفاقی یک جای خوب در یک روز خوب ببینمش مثلا توی رستوران. بیاید بنشیند آن طرف میز با هم صحبت کنیم توضیح بدهد، توضیح بدهم، جواب تمام علامت سوال های توی ذهنم را بگیرم و آخر سر بهش بگویم گندی را که زدی همه را بریز توی خاک انداز و با خودت ببریادگاری! بعد هر کدام راهمان را بکشیم و برویم. آدمیزاد است دیگر...
فکر می کنم همزمان با ولادت امام رضا(ع), امام مهربانمان بود که این تابلوهای سرخابی خوشگل در گُله گُله جای شهر سبز شدند و هنوز هم هستند اما این بار با رنگ مشکی و با عنوان "امام مهربونم تسلیت"
همین طوری دلم خواست شما هم در جریان باشید! :)
توضیحات بیشتر: