پرواز روی زمین

به چکاوک اما، نتوان گفت نخوان...

پرواز روی زمین

به چکاوک اما، نتوان گفت نخوان...

مى ایستد روبه روى پنجره
دست مى کشد به موهایش
مى گوید:

پریدن، ربطى به بال ندارد
قلب مى خواهد...

گروس عبدالملکیان



آدرس کوتاه شده:
http://goo.gl/XfDXcO

:)

می خواهم امشب بیایم زانو به زانویت بنشینم. چشم در چشمت بدوزم، دستت را در دستم بگیرم و بگویم اللهم اغفرلی الذنوب التی تحبس الدعا. نگاهم کنی. باز بگویم اللهم اغفرلی الذنوب التی تحبس الدعا. دوباره نگاهم کنی. باز بگویم اللهم اغفرلی الذنوب التی تحبس الدعا. دوباره نگاهم کنی، لبخند بزنی. ذوق کنم. اشک بریزم. قلم و کاغذ را بدهم دستت. ساکت و آرام بنشینم از پشت اشک هایم به دست خط قشنگت نگاه کنم که چطور خوبی ها را پشت سر هم ردیف می کنی. به خاطر جای خالی هایش هم غر نمیزنم. همین چند وقت پیش روی چرخ و فلک پارک ملت خواندم"واگن های خالی برای حفظ تعادل است" و مطمئنم تو نمی خواهی زندگی ام واژگون شود. 

نگاهت کنم دستت را محکم تر توی دستم بگیرم. باز نگاهم کنی، بیشتر اشک بریزم. سرم را پایین بیاندازم. به رویم نیاوری که همه ی این سال ها؛ از نه سالگی تا الان سالی سه بار وسط الغوث الغوث جمعیت، لیست آرزوهایم را  با عجله بالا و پایین می کردم، نگران بودم که نکند چیزی جا بماند و نگفته باشم، نکند شب سوم تمام شود. نکند یادم برود برای بچه دار شدن دختر مهری خانم دعا کنم. نکند شب سوم تمام شود و مغازه ی حسین آقا همچنان پلمپ بماند، نکند کنکور قبول نشوم. نکند احمد آقا همچنان بیکار بماند....

اشک و خنده ام قاطی شود، وسط هق هقم بگویم اگر تحبس الدعا نباشم خیالم راحت است وقتی توی ایستگاه اتوبوس نشسته ام، وقتی توی رخت خواب دراز کشیده ام، وقتی دارم برش پیتزایم را گاز می زنم، وقتی دارم موهایم را می بافم و از تو چیزی می خواهم  هرچند خنزر پنزر(!) دعایم نمی رود جایی بین ابرهای کومولوس گیر بیفتد و چندی بعد باران ببارد و روز را برای همه دلگیر کند. تو لبخند بزنی و من فین فینم را پاک کنم و از تو قول بگیرم که از حالا به بعد هر روز، هر شب بیایم زانو به زانویت بنشینم. چشم در چشمت بدوزم، دستت را در دستم بگیرم و تو نگذاری گناهانم اینقدر قلمبه شوند که هربار مجبور شوم توی پنج شش تا بقچه بپیچمشان و با پررویی تمام بیاورم جلویت بگذارم و بگویم:" خب حالا ببخش." و بعد بخواهم پرونده ی من یکی را همین امشب مهر و امضا کنی و بگذاری توی قفسه ی مربوط به پرونده هایی که تحبس الدعائیشان لغو شده. تو دوباره بخندی، سرم را روی زانویت بگذارم از آن بالا با هم مردمی که قرآن بر سر دارند را نگاه کنیم، آن هایی که دلشان برق می زند را نشانت بدهم، تو با دست خط قشنگت برایشان خوبی بنویسی. مردم الغوث الغوث بگویند من اللهم اغفرلی الذنوب بخوانم، خوابم ببرد. تو آرام ببوسیم. و صبح روز بعد هنوز گونه ام سرخ و داغ باشد...

*

آلوده ای تو حافظ، فیضی ز شاه در خواه/کان عنصر سماحت بهر طهارت آمد
دریاست مجلس او دَریاب وقت و دُریاب/ هان ای زیان رسیده وقت تجارت آمد

  • چکاوک :)

  • ۰۶ تیر ۹۵
  • چکاوک :)

...

۰۵
تیر

1.آدم ها را به جایی نرسانید که بگویند:" بِ   دَ   رَ    ک"

2.یک تجربه را هی تجربه نکنید!

3.کی به من یاد که قبل از انجام هر کاری از خودم بپرسم "خب!که چی؟" دستش درد نکنه.

  • ۰۵ تیر ۹۵
  • چکاوک :)

Book City

۰۲
تیر

و همانا از جمله مکان هایی که عمرتان در آنجا حساب نخواهد شد شهر کتاب است

  • ۰۲ تیر ۹۵
  • چکاوک :)

حکایت ما حکایت همان سرایداری است که سال های سال ملک و املاک صاحبخانه ی دور از وطنش را نگهداری می کند. برای خودش مهمانی می گیرد، بریز و بپاش می کند، گوشه ای از خانه را اجاره می دهد، دیوار بین اتاق ها را برمی داردو...؛ در نهایت زمانی که صاحب خانه می آید و چمدانش را توی راهرو می گذارد توی دلمان می گوییم که اینجا ملک من است او اینجا چه می خواهد!

  • ۳۰ خرداد ۹۵
  • چکاوک :)

مثلِ...

۲۱
خرداد

وقتی با یک "دل آرام" نامی صحبت می کنی و آخرش دلت طاقت نمیاره و بهش میگی اسمت خیـــــــلی قشنگه :)

  • ۲۱ خرداد ۹۵
  • چکاوک :)

خیره شده بودم به آن نقطه ی روشن که آن دور دورها قرار داشت و با خودم فکر می کردم که تو چقدر دورتر از آن نقطه ی دور شده ای؟ آنقدر که حتی نمی توان سوسوی چراغ های آنجا را دید. با خودم فکر می کردم. به فاصله ها. به فاصله ای که قرار بود اتفاق بیافتد و نیافتاد. چه بهتر. اصلا از اولش هم آدم فاصله نبودم. می دانستم جغرافیای قلب من آنقدرها بزرگ نیست که بتواند مسافت های چند صد کیلومتری، با هزار پیچ و خم جاده را در خود جای دهد. من باید همین جا زیر سرت باشم. تو هم باید همین جا زیر سرم باشی!

رگ و پی خانه را از بر شدم، می دانم که شوفاژ توی راهرو چکه می کند، لیوان مسواک ها زود به زود جرم می گیرد، لباسشویی را باید خشک کنی، دکمه ی دوم هود کار نمی کند، چراغ وسطی حمام بگیر نگیر دارد، غذا توی قابلمه صورتیِ زود ته می گیرد، دستمال انگوریِ آب نمی گیرد و عدس هایمان چقدر خوش پزند؛ حتی محله را هم از بر شده ام، می دانم سبزی فروشِ ساعت 8 بارش می رسد، میوه های میوه فروش سمت چپی سر کل کل با میوه فروش سمت راستی کمی ارزان تر است، نان های نانوایی سر چهارراه خوب نیست، سوپر سمت چپیِ فقط شیر پگاه دارد و برای خرید خیارشور فله هم باید بروی ده تا کوچه آن طرف تر.

و من شب ها موقع خواب ،فکر نمی کنم شده ام مادر یک پسربچه ی سیبیلوی محصلِ امتحان دار، مادر برادرم. خستگی ام بیشتر شبیه کارگر معدنی ست که دوازده ساعت کار کرده است، پول نگرفته است، بچه هایش انتظار دارند شاد و خوشحال باشد و این چرخه قرار است فردا نیز ادامه داشته باشد. کار حداقل نه هزار و چهارصدو نود روزه ی  تو. حالا فهمیدم که چرا هربار توی تمام فرم ها جلوی شغل می نوشتی خانه دار و نه بیکار!

  • چکاوک :)

خدای بزرگ! به من جانی بده تا بتوانم با غصه های خودم کنار بیایم! 

کلیدر-محمود دولت آبادی-جلد دوم

  • ۰۲ خرداد ۹۵
  • چکاوک :)

دخترم دل آرام!

هر مادری سنتی از خویش برجای می گذارد، تو از من سنت نخودچی کشمش نیمه شعبان را به ارث ببر، همانطور که من علاقه ام به این دو عنصر خوشمزه ی جهان هستی را از مادرجان به ارث بردم ^_^

+عیدتون مبارک

  • چکاوک :)

*این چند روز اینقَدَر پالت گوش دادم که شبیه پالت شدم. غیر از اینکه چپ و راست دارم زمزمه ش می کنم اون وسط ها فکر می کنم گوشیم هم داره زنگ می خوره حال اینکه هم من و هم گوشیم این واقعیت رو قبول کردیم که اون هیچ وقت زنگ نمی خوره ولی خب یک نیروی نامرئیی هست که باعث میشه ما همیشه همراه هم باشیم.

*چه چیز میتونه غم انگیزتر از این باشه که وقتی شب برگردی خونه ببینی دو تا درخت چنارِ جلوی خونه رو قطع کردن، اون هم وسط اردی بهشت؛ هرچند که خشک بودن و امیدی بهشون نبود. هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم که به چنار تعلق خاطر داشته باشم.

*صبح های دوشنبه رو در و دیوار دنبال پوستر جدید شهرزاد می گردم، و تا وقتی فیلم رو ندیدم درباره اون عکس قصه می بافم و حدس می زنم-هر چند که فیلم ایرانی احتیاجی به این کارها نداره- ولی یک سوالی که از قسمت های میانی برام پیش اومده اینه که حسن فتحی دقیقا تو چه حال و هوایی زندگی میکنه!؟ تز فکریش چیه؟ تو فیلم هاش عشق پیرمرد به دختر جوان و نامزد دار! ازدواج چندین باره دختران طوری که داماد جدید اصلا عین خیالش نیست که دخترِ قبلا ازدواج کرده و جالبه که داماد هرچی جدیدتر عشقش نسبت به معشوقه ش شدیدتر، طوری که اصلا براش گذشته ی دختر مهم نیست، زیاد دیده شده. نمی دونم حسن فتحی داره به جنگ با این تفکر که ازدواج دوباره ی دختران گناه کبیره ست میره یا... حتی موضع مقابلش هم قرار ندارم تنها چیزی که می دونم اینه که موقع سریال هی به خودم یادآوری کنم که اینا همش فیلمِ.

*دچار کم حرفی شدم. کم اینترنت گردی حتی. تا جایی که این مسئله رو بیماری تلقی می کنم. و در عین حال حالم خوبه. یک خوبِ معمولی.

*خالی موندن آرشیو یک ماه حس خوبی بهم نمیده، مجبور شدم خزعبل بگم.

  • چکاوک :)