پرواز روی زمین

به چکاوک اما، نتوان گفت نخوان...

پرواز روی زمین

به چکاوک اما، نتوان گفت نخوان...

مى ایستد روبه روى پنجره
دست مى کشد به موهایش
مى گوید:

پریدن، ربطى به بال ندارد
قلب مى خواهد...

گروس عبدالملکیان



آدرس کوتاه شده:
http://goo.gl/XfDXcO

:)

جانِ دلم؛ دل آرامم!

بارها و بارها خواهی دید نیم ساعت مانده به نهار، دیگر از هله هوله و چیپس و پفک و شکلات خبری نیست؛ دلخور نشو؛ می خواهم قرمه سبزی چرب چیلی ظهر را با اشتها بخوری.

جسمت با من، احساست با خودت...

  • چکاوک :)

آرامِ دلم!

یادت باشد، عزیزم و جانم و عشقم و گلم و هر حرف دیگری که ته دل آدم را قلقلک می دهد آبنبات و شکلاتِ توی کیفت نیست که تا دیدی بچه ای زد زیر گریه و قند خون کسی افتاد و ضعف کرد بگذاری گوشه ی لپش؛

عزیزم و جانم و عشقم و گلم همان یک مشت شکلات های تبرّکی مادربزرگ هستند که با وسواس و دقت بین عزیزترین ها تقسیم می شوند.

  • چکاوک :)

می دانی جانِ من!؟ آخرش یک روز صبح دستت را می گیرم و می برم روبه روی همین ساختمانی که دارند می سازند. همین جا سرِ کوچه. نشانت می دهم که چه طور ساختمانی حتی کج و کوله با هزار زحمت ساخته می شود. کارِ یک شب و یک روز نیست. خشت به خشت روی هم می گذارند و سقفی می سازند.

فردایش می رویم دو تا کوچه بالاتر، همان جایی که دارند خانه ای را خراب می کنند. نشانت می دهم که اول پنجره هایش را می کنند. کابینت هایش را بیرون می برند. ذره ذره نابودش می کنند. یک راست نمی روند سراغ ستون خانه. مگر میشود. از در بروی تو و بگویی همان ستون وسط را بکَنید بیاندازید دور؟ می شود؟ نه، نمی شود . خودت هم خوب می دانی خانه ای که یک شبه ساخته نشده، یک شبه هم  نمی شود خرابش کرد. پس چطور صاف صاف از در آمدی و گفتی همان ستون وسطِ دلت را بکن بیانداز دور؟ دل دادن که سخت تر از ساختمان ساختن بود بی انصاف.

  • چکاوک :)

بیا زندگی جان! بیا بشینیم شبیه دو تا آدم عاقل و بالغ سنگ هایمان را وا بکنیم. بدجنسی تا کی؟ تا کی با آرامش دستم را دستت بگذارم و تو وسط شلوغ بازارِ دنیا هی بچرخانیم و بچرخانیم و رهایم کنی و تلو تلو خوردنم را تماشا کنی؟ تا کی من به سمت تو سنگ پرتاب کنم و تو با اسلحه دنبالم کنی؟ بیا صلح کنیم...

  • چکاوک :)

.

۰۸
تیر

آدمیزاد ناخنش هم که می شکند،غصه میخورد؛پریدگی کنارش را نگاه میکند و غصه می خورد، به خاطر همان یک ناخن،بقیه را هم کوتاه می کند و غصه میخورد، ناخن های خپلش را لاک می زند و غصه میخورد؛ بعد چطور اینقدر راحت دل آدم ها را می شکنید و میروید!؟

  • چکاوک :)

انگار جوشن کبیر شکواییه ی خداست به بنده ها. چیزی شبیه نامه ی سرگشاده. که هرکسی می شود به خودش بگیرد. چیزی شبیه به در می گوید، دیوار بشنود.

می آید و می گوید غافر الخطایا هستم. روزی دهنده ی هر سن و صنفی هستم. برآورنده ی آرزوها هستم. شنونده شکایت ها هستم. پناهگاه رانده شده ها هستم. انیسِ وقت وحشت هستم. پوشاننده ی عیب ها هستم. پذیرای توبه هستم....

اما بیا تا برایت بگوییم آنجا که می گوید یا رفیقَ من لارفیقَ له یعنی چی!

تو رفیق نداری، همه به تو پشت کردند، دستت را تا آرنج عسل کردی و گاز گرفتند، از پشت خنجر زدند؟ قبول.

خدا احد است، خدا صمد است، لم یلد ولم یولد است؟ قبول.

اما بیا و برایم لارفیق تر از خدا بیاور.

خدایا! امشب رفیق شدن با خودت را در سرنوشت ما بنویس، به ما بنده های سربه هوای بازیگوشِ ته کلاس نشینی که موقع امتحان چشم هایمان روی برگه ی هم دودو می زند و به جای اینکه از معلم کمک بگیریم به بغل دستیمان امید داریم، درس رفاقت بده...

+ و هیچ کس رو با دوری امتحان نکن لطفا

  • ۲۵ خرداد ۹۶
  • چکاوک :)

اصلا می دانی؟ نه تقصیر من است نه تو. تقصیر هیچ کس نیست. حتی تقدیرِ بخت برگشته!

دنیا را با همه ی پلشتی و خاک بر سری اش بر مبنای عشق ساخته اند. فقط یک سری آدم ذره بین به دستِ زمخت آمدند و همه چیز را منطقی جلوه دادند. قانون فیزیک نوشتند. فرمولِ شیمی سرِ هم کردند و شکل های جورواجور کشیدند و به خورد ما دادند.

توی گوشمان خواندند از حرکت پوسته ی زمین روی مواد مذاب زلزله بوجود می آید. بین خودمان بماند. دبیرهای جغرافی و معلم های علوم هم خبر دار نشوند؛ چرت گفته اند! حتی نگفتند چرا!؟ خب حرکت کند که چی!؟ آن پوسته ی طفلکی که دارد حرکت می کند خب باید به امیدی حرکت کند. به عشقی. مثلا همان پوسته ی روبه رویش. تصور کن. شبیه مردی که دست دراز می کند برای لمس انگشتان زنی. پر است از حسِ خواستن. پر است از تلاش برای رسیدن. بعد گوش می کند می بیند صدای جیغ و دادِ آدم ها می آید. همیشه همین طور است یک عده هوچی گرِ مغلطه کن پیدا می شود. مایوسش می کنند. آرام می گیرد. دوباره برمیخیزد. دوباره جیغ و داد. و دوباره و دوباره و دوباره. چه چیزی جز عشق به وصل میتواند پوسته ی سنگی را سیصدوفلان قدر بار به حرکت در آورد!؟

داشتم می گفتم تقصیر تو نیست. تقصیر من هم نیست. تو آن طرف گسل افتاده ای، من این طرف. تا به خودمان جنبیدیم زلزله شد، همه جیغ زدند!

+اپیزود اول

  • چکاوک :)

Mery & Max

۱۶
بهمن

مری عزیز

اینکه تو رو بخشیدم به خاطر اینه که تو هم آدم کاملی نیستی. تو هم نقص داری. منم نقص دارم. تمام آدم ها نقص دارن. حتی اون گدایی که کنار خیابون آشغال میریزه. وقتی بچه بودم می خواستم هر کاره ای بشم بجز اینی که هستم.

دکتر برنارد هازل هاف میگه اگر تو یک جزیره ی متروکه بودم فقط باید با خودم کنار میومدم. چون فقط خودم بودم و نارگیل ها. گفت باید خودم رو با تمام اشکالاتی که داشتم قبول می کردم انتخاب این اشکالات با ما نیست چون این اشکالات بخشی از ما هستن که باید باهاشون زندگی کنیم. ولی میتونیم دوستامون رو خودمون انتخاب کنیم.

دکتر برنارد هازل هاف یه چیز دیگه هم گفت اینکه زندگی هر آدمی مثل یک پیاده روی طولانیِ. بعضی هاشون دست انداز نداره بعضی هاشون هم مثل مال من استخون و پوست موز و چاله چوله داره. پیاده روی تو هم مثل مال منِ پر از چاله چوله است. امیدوارم یه روز پیاده رو های ما بهم برسه و بتونیم یه لیوان شیر موز با هم بخوریم. تو بهترین دوستِ منی. تو تنها دوستِ منی.

دوست نامه ای تو، مکس

  • ۱۶ بهمن ۹۵
  • چکاوک :)

از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان اگر تا دو ماه قبل روی صندلی داغ می نشاندینم و می رسیدیم به اینجایی که شما یک کلمه می گفتید و من باید اولین چیزی را که تصور می کردم می گفتم به "قسمت" که می رسیدیم می گفتم کشک! مگر می شود همه چیز قسمت باشد. این خود تو هستی که تعیین کننده ای و ... . اما حالا نظرم را 180 درجه بچرخانید. مگر می شود همه چیز کشکی کشکی به میل تو باشد. نچ. نمی شود. شما هم بیایید و به حرف من گوش کنید و هرجور شده -تا بلایی سرتان نیامده- خودتان را متقاعد کنید که قسمت هست, . به طرز عجیبی توی زندگی شما جولان می دهد. و الا همان کائناتی که به شما کمک نمی کنند که به خواسته تان برسید با قسمت دست به یکی می کنند تا وجودش را ثابت کنند. از ما گفتن. خود دانید.

قسمت این بود که من با تو معاصر باشم

تا در این قصــــه پر حادثــه حاضــــر باشم

حکم پیشانی ام این بود که تو گم شوی و

من بــه دنبال تو یک عمر مسافــــر باشـــم

تو پری باشـــی و تا آن سوی دریا بروی

من به سودای تو یک مرغ مهاجر باشم

قسمت این بود، چرا از تو شکایت بکنم؟

یا در این قصـــه بــــه دنبال مقصر باشم؟

شاید این گونه خدا خواست مرا زجر دهد

تا برازنده اســــم خوش شاعـــر باشـــــم

شاید ابلیس تو را شیطنت آموخت که من

در پس پرده ایمان بــــه تــــو کافـــر باشـم

دردم این است که باید پس از این قسمت ها

سال هــــا منتــظـر قسمت آخـــــر باشــــــم

غلامرضا طریقی

  • ۱۵ بهمن ۹۵
  • چکاوک :)

این بار اما فال نگرفتم. خیلی وقت است اعتقادی به فال ندارم. از وقتی فهمیده ام که رسالت حافظ امید دادن بوده و بس. این بار حافظ نبود. قرآن بود. سوره ی یوسف. همان آیه ای که بشیر بشارت آورد، پیراهن یوسف را به یعقوب نبی(ع) داد. یعقوب نور به دیده اش برگشت و راهیِ دیار یوسف شد. همان آیه ای که یوسف به پدر گفت: این همان تاویل خواب من است و خدا در حق من احسان فروان نموده است.

خدا می داند که چراغ دلم با حرف های حافظ روشن نمی شود. خودش آمد و گفت: یوسف گمگشته باز آید به کنعان، غم مخور.

+سوره یوسف آیه96

*فاضل نظری

  • چکاوک :)