01/01/01
صرفا از این جهت که فکر نمیکردم شروع قرن جدید رو ببینم و اینکه فکر میکردم آدمهایی که شروع قرن رو میبینن خیلی خاصن!
- ۰ نظر
- ۰۱ فروردين ۰۱
صرفا از این جهت که فکر نمیکردم شروع قرن جدید رو ببینم و اینکه فکر میکردم آدمهایی که شروع قرن رو میبینن خیلی خاصن!
برای چهارهزار و صد و پنجاه و ششمین بار توی سه چهار سال گذشته است که کلماتم را گم کردهام! شدهام دختر شلختهی شهر قصهها. بهتر که فکر میکنم رد پای یک نفر را میبینم که از قصد میآید و زنبیل کلماتم را برمیدارد و میرود. گاهی تا لب رود و اینبار بالای کوه. توی راه کلمات از سبد میریزد بیرون و همین میشود نشانه که «هی! ما از اینجا رد شدیم» قصدش مردمآزاری نیست. میخواهد هزار کلمهی جدید، هزار فکر جدید توی جیبم بریزد و نمیخواهد بی که تلاش کنم این هدیه را به دست بیاورم، یک بازی راه میاندازد و مرا دنبال خودش میکشد. خوب فهمیده چه چیزی را باید گرو بردارد و قلقلکم بدهد. میداند که آدم راه راست برویی نیستم! بیراههها همیشه برایم جذاب بوده و هست، بعد توی همین بیراههها چیزهای شگفتی پیدا میکنم که خستگی راه را در میکند. اصلا قصدش همین است. لختی آسودن در بیراهه. آدمیزاد توی شتاب چیزی یاد نمیگیرد. کلماتم را بر میدارد، فیتیلهی فکرهای درهم و برهم ذهنم را پایین میکشد، شتاب زندگیام را کم میکند و میبردم توی فاز سکوت. و من یکی یکی نشانهها را پیدا میکنم و کنار هم میچینم تا قسمتی از این پازل خیلی بزرگ را کامل کنم و نقش جدیدی پدیدار شود.
این بار رد کلمات ریخته شده را که گرفتم رسیدم به یک عبارت عربی، صدایش هنوز توی گوشم پژواک دارد که میگفت، از این طرف رفتن، بیا، بیا اینجا... صدای ابوحمزه بود!
خیلی قبلتر از ماه رمضان. دعا را خوانده نخوانده با چشم اسکن کردم. عبارت این بود «وَ مَا أَنَا یَا رَبِّ، وَ مَا خَطَرِی» نشستم وسط کوچه، شبیه آدمی که چیزی را میداند اما یکباره با آن مواجه میشود. سوالی که بارها از خودم پرسیدم و از کنارش گذشتم و اینبار جدیتر از خودم پرسیدم: «چه هستم من ای پروردگارم؟ و اهمیت من چیست؟». و من فروریختن عمارت زیبا و بزرگ قدیمی را درون خودم دیدم.
هنوز جوابش را پیدا نکردم، و اگر پیدا نکنم کلماتم در گرو میمانند.
اولین مواجههی رسمیام با درد زمانی بود که در سن پنج-شش سالگی رفتم دندانپزشکی.
به نظرم یک عصر پاییزی بود که هوا خیلی زود تاریک شده بود. از صبحش رفته بودیم خانهی عمهام مهمانی. حیاط بزرگ، باغچه، تاب و یک عالمه بچهی هم سن سال که خب من خیلی با هیچ کدامشان دمخور نبودم. ارتباطم معمولی بود. دخترعمو/عمه و پسر عمو/عمه بودند که بودند! با این حال خوش گذشته بود. خیلی هم.
توی راه برگشت اتوبوس شلوغ بود. یک صندلی خالی بود که من و دخترعمو و پسر عمویم روی آن نشستیم. انرژیام تمام نشده بود. بپربپر روی صندلی لق و ترمز ناگهانی و کوبیده شدن من به صندلی روبهرو دندان جلوییام را از جا کند. خونی بود که توی دهانم جمع شدهبود و اشکی بود که سریعتر از جریان خون راه افتادهبود. آنقدر گریه و زاری کردم که « من دیگه نمیتونم غذا بخورم و از گشنگی میمیرم» که بردنم دندانپزشکی.
دندانپزشک آشنا بود. در حقیقت دندانپزشک خانوادگی بود. برای اینکه گریهی ریزریز و سوزانندهام را بند بیاورد شروع کرد به صحبت کردن که «اسمت چیه؟» گفتم. بعد ادامه داد: «چه جالب هم اسم دختر منی. الان هم دندونت هیچیش نیست. جاش یکی دیگه در میاد.» بعد من با بغض نگاه میکردم که خیلی هم چیزی شده! چطوری غذا بخورم. جوابش این بود که با دندان های عقبی!
بماند که قانع نشدم!
اما گذشت. سالها گذشت.
دو سال پیش دندان درد شدم از این مدلها که مسلمان نشنود کافر نبیند! رفتم پیش همان آقای دکتر. معاینه کرد و گفت این را باید دخترم درست کند. افتادم توی دور باطل هماهنگ کردن با منشی و عکس و ... . طاقتم تمام شد دوباره زنگ زدم به دکتر که من دخترتان را پیدا نمیکنم، وقت نمیدهند، دندانم درد میکند. پدر با دختر تماس گرفتهبود و این بار به جای منشی خود دختر با من تماس گرفت که مشکلت چیست و چقدر درد داری؟ گفتم: «درد میکنه. یه کم.»
برای فردا نوبت داد. روی یونیت دندانپزشکی که نشستم و توربین را انداخت توی دهانم و دندان را که تراشید گفت: «این دندون دردش یه کم نبوده، چرا گفتی یکم!؟»
یک جایی توی سریال 9perfect strangers یکی از شخصیتها که دختر جوانی است و روز سختی را در پیش دارد میگوید چند سال پیش وقتی حالش خیلی بد بوده و پزشک اورژانس از او خواسته به دردش از یک تا ده نمره بدهد، گفته بوده نُه. بعد که حالش بهتر میشود دکتر بهش میگوید تو خیلی شجاعی، چون دردی که نمرهاش ده بوده را نُه گفتی. دخترک بعدتر اضافه میکند من میزان دردم را میدانستم فقط نمرهی ده را نگه داشته بودم برای جای دیگر که متاسفانه همین امروز است!
قبول که طاقت بچه کمتر از آدم بزرگ است ولی فاصلهی درد پنج سالگی من تا درد بیست و چند سالگیام فقط چند سال معمولی نیست، بلکه بارها و بارها پوست انداختن است.
چند وقتی ذهنم درگیر سوال یا موضوع «انتخاب دوست خوب» شده بود، اولش این طوری بود که داشتم برای یک عده نوجوان معیارهای انتخاب دوست خوب در اسلام و از منظر روانشناسی و آسیبهای دوست بد و... مطلب جمع میکرذم و سر و سامانشان میدادم. مثل همیشه وقتی با انبوهی از اطلاعات مواجه شدم جوگیر شدم که وای نکند فلان دوست من دوست بدی باشد، نکند از آن یکی آسیب ببینم و ... مدتی گذشت.
یک نفر ازم پرسید معیارت برای انتخاب دوست چیست؟ اگر براساس تئوریها میخواستم جواب بدهم کلی اطلاعات داشتم، ایمان، تقوا، عمل صالح و.... جواب به ذهنم نیامد و گفتم براساس دلم. اشتباه برداشت کرد که «دل» یعنی نفس؛ همان که گاهی ارادهمان را در برابرش از دست میدهیم اما «دلی» که من گفتم چیزی شبیه درک، شهود، حسی که از آن آدم میگیری بود. این هم گذشت و آن آدم برای این سوال نمرهی منفی بهم داد!
دیگر به این موضوع فکر نکردم، برایم مهم نبود چون به روش خودم ایمان داشتم. چند وقت بعد یک نفر دیگر دقیقا همان سوال را ازم پرسید. کلمهها دویدند روی زبانم، جلویشان را گرفتم، کلمههایم آمیخته بود با چیزهای غیرواقعی. در موقعیتی بودم که باید میگفتم خواندن نماز اول وقت مهمترین معیار است! کلمهها تا نیمه راه ریختند بیرون و بعد سریع جمعشان کردم که نه، خیلی از دوستهای من اعتقادات متفاوتی با من دارند، همان جا برای خودم سوال شد چه چیزی باعث شده با این تفاوت ها در کنار هم بمانیم؟ جوابش یک کلمه بود «امنیت»
آدمها برای کنار هم بودن نه باید هم جنس باشند، نه هم سن، نه همشهری نه هیچی. آدمها باید برای هم امن باشند. آدمِ «دیدی گفتم، آدم حسود، آدم منفعت طلب، آدم نصفه و نیمه، آدم مدعی» زیاد است، ما محتاجیم به امنیت. جوابم را دوباره و با قاطعیت گفتم: بله باید آدم امنی باشد. معنی امنیت را نمی دانست، برایش توضیح دادم که یعنی بتوانم دربرابرش خودم باشم، که اگر یک روز دلم برای امام حسین تنگ شد راحت بهش بگویم، اگر یک روز هم از امام حسین دلخور شدم باز بتوانم راحت باشم پیشش. که پای دیوانهبازی باشد و افسار عقلم را به موقع دستش بگیرد. که خشم و بیحوصلگی و مهربانی و همه چیزم را بداند و باز من برایش تغییری نکنم. جمله به جمله بلدم باشد.و من هم بتوانم برایش امن باشم.
امنیت را چطور میفهمم؟ با «دل»!
هر روز که میگذرد توان تحمل آدمها برایم سخت و سختتر میشود. دلم برای یک بغل سفت و محکم، دلم برای یک بوس طولانی، دلم برای یک گردش نفسگیر، دلم برای در جمع بودن تنگ شده و همزمان دلم هیچ کدامشان را نمیخواهد. ترجیح میدهم همه چیز را از پشت شیشه ببینم. یا یک کنترل داشته باشم و هر وقت خواستم دکمهی on-offش را بزنم یا mute کنم. یک فاصلهی امن میخواهم. بیشتر از یکی دو ساعت نمیتوانم جمع را تحمل کنم، بعد اعصابم هی مچاله و مچاله و مچالهتر میشود. هی صبر میکنم و صبر میکنم و صبر میکنم و یکهو قاتی میکنم! سر هیچ و پوچ. میخواهم هورمونها را مقصر بدانم، میخواهم کرونا و قرنطینه را مقصر بدانم، میخواهم سن و سال را مقصر بدانم، میخواهم تنهایی را مقصر بدانم اما ... هیچ کدام تقصیر ندارند. خودم خوب میدانم. دارم پوست میاندازم، درونم متلاطم است و ظاهرم آرام؛ البته نه، دارم دچار دگردیسی میشوم بخشیش را دوست دارم و بخشی دیگر را نه. از آن دختر صبور سر به زیر حرفگوشکن خبری نیست. دختری که سرکش بود اما بلد بود مراعات کند حالا افسار پاره کرده و به هرکسی رکاب نمیدهد، دوست و غریبه هم سرش نمیشود. در بیتفاوتی کامل به سر میبرم و همزمان قلبم رقیق و اشکم روان است. کلهام پرکلمه و پرحرف است و زبانم یاری نمیکند، و از قصد هم یاری نمیکند. من هم اعتراضی ندارم. کارهای انجام ندادهام سر به فلک میکشد، شوق زندگی ازم چکه میکند و باز پرهیز میکنم از آدمها، کارها، اتفاقات.
احساس میکنم حال خوش زندگیام به یک پِخ بند شده! همهی زورم را میزنم که قطره قطره برای خودم حال خوب جمع کنم، و ازش دریا بسازم. بعد یکی همان وسطها پیدا میشود و میگوید «پِخ» و همه چیز تمام میشود. پِخ همان است که به یک گربهی بیپناه میگویند تا او را کیلومترها فراری دهند و بعد هارهار بخندند. پِخ همان بلوک کوچک وسط دومینوهاست که دستت میخورد بهش و بقیهی بلوکها را میریزد. پِخ همان یکباره رها شدن بادکنک بزرگ است موقع بادکردنش، چند دقیقه قبل از اینکه نخ دورش را محکم کنی.
خیرهسرانه نشستهام به درست کردن دوبارهی بلوکها، به گره کور زدن نخ بادکنم، به اهلی کردن گربه.
راز را باید توی گوش محرمش نجوا کرد. نه به آدمی که واژه برایش تقدس چندانی ندارد. نه به آدمی که قاه قاه خندههایش را میشود از توی نگاهش خواند. انگار کن به یک بودایی از برکات معجزهی امامزادهای در راههای جنگلی ساری بگویی. راستی چشمها عجب موجودات عجیبی هستند. رازنادارترین اند! همه چیز را رک و پوستکنده کف دست طرف مقابل میگذارند. و من خنده را دیدم. یأس را دیدم. تردید را دیدم. تلاش برای فاش نشدن همهی اینها را دیدم...
راز را گفتم و حالا ترس این را دارم سحر یک جادوی بزرگ از میان رفته باشد. وایِ من اگر چُنین شده باشد.
کلمات از لای انگشتانم می گریزند. به سفیدی کاغذ نرسیده غیب میشوند.
جملات روی لبهایم میخشکند. هزار قصه توی سرم چرخ میخورد و سقط میشود.
کلمات صید تیزپایی شدهاند و من صیاد نابلد.
کلمات نور شدهاند و من شبپرهی تاریکی.
کلمات اعتصاب کردهاند. مهاجرت کردهاند.
روستای قصهها خالی از سکنه شده.
راهزنی شبیخون زده یا دچار سندروم سینوسی قهر کلمات شدهام نمیدانم. اما زیاد تکرار میشود این مصیبت عظمی. و نباید.
پیامبری بودم مبعوث شده به سویت. فقط برای تو. تو خودت یک امتی، یک قومی.
شریعتم چند حکم بیشتر نداشت. بوسه حلال است و آغوش واجب.
چه میدانستم تو یک دائم الکفری.
من از بیاعتبار شدن واژهها میترسم. از اینکه کلمات مندرس شوند. رنگ ببازند و بیحیثیت شوند.
از اینکه خوشبختی دیگر آبی ملیح نباشد. عشق مزهی شربت بیدمشک ندهد. دعا شنیده نشود. صبر بیثمر بماند.
از اینکه تلاش بشود سگدو زدن. از اینکه بوسیدن بشود هوس. از اینکه محبت بشود خریت. از اینکه پیروزی بشود شکست. از اینکه امید بشود حباب...
حال کشاورزی که نارنجهایش مزهی حنظل میدهد چگونه است؟
+همهی دیروز ترسم را قورت دادم.آخرش لُکّه شد سر معدهام. خدا را شکر که هنوز نبات به شیرینی نبات است و زیره طعم زیره دارد!
دلآرام!
تصمیمِ درستِ باتردید بهتر است یا تصمیمِ (شاید)اشتباهِ مصمم!؟
سر و کلَهی یک دختر کولی در درونم پیدا شده، دامن سرخابی میپوشد و بلوز آبی فیروزهای. یک دایره زنگی دارد و وقتی رویش ضرب میگیرد صدای جرینگجرینگ النگوهایش لابهلای صدای حلقههای دایره گم میشود.
زبان نصیحتگری ندارد، با نیش و کنایه حرف نمیزند، غمخواری میکند ولی لیلی به لالایم هم نمیگذارد.
امشب بهش گفتم، آدمیزاد است دیگر، گاهی فکر میکند از تاریخ عقب مانده، مثل همین امسال من که بارها وسط هفته بود و فکر کردم شنبه است. مهر شده بود و فکر میکردم شهریور است. بهمن شد و تازه فال حافظ شب چله گرفتم. انگار گویی فلزی به پایم بسته باشند و راه رفتنم را لنگ لنگان کردهباشد. انگار همه چیز در کندترین حالت ممکن به من میرسد. شبیه تاخیر صدا وقتی با یکی آن سر دنیا تلفنی حرف میزنی. شبیه نور خورشید که سالها توی راه است تا هر صبح از پنجرهی اتاقم سرک بکشد. شبیه بستهی پستی جامانده توی ادارهی پست.
بالاخره میرسد. بعد از اینکه نفست را بارها و بارها توی سینه حبس کرد و نگاهت را به ساعت دوخت.
بالاخره میرسد.
بهش گفتم من آدم مسیر بودهام؛ پس چرا حالا از نرسیدن به مقصد گله دارم؟ بی هوا نزده بودم به بیابان، چرا حالا سراب نصیبم شد؟ چرا همه چیز اینقدر دیر است و دور؟
گفت: دستت بده فالت ببینُم. دستم را گذاشتم توی دستش. با چشمهای سرمه کشیدهاش نگاهم کرد و گفت:
«چطور هزار سال خستگی را توی مشتت قایم کردی؟»
-
+اصلا توانی برای رسیدن مانده؟!
هزار جملهی ابتر توی سرم چرخ میخورد.
خواستم از من نفرتانگیزم بنویسم، نشد.
خواستم از بلاتکلیفی بنویسم،نشد.
خواستم از آه بنویسم، نشد.
خواستم از او بنویسم...
*فاضل نظری
نشسته بودم سر تشت رختها. رخت که نه، روسری و شال. به چنگ زدنشان. به چلاندن یکبارهی همهشان. شبیه دخترهای قدیمی که لب رودخانه لباس میشستند. بی آنکه صابون قالبی داشته باشم. بیآنکه دستم از سرمای آب کرخت شود. بیآنکه شیههی اسبی از دور حواسم را پرت کند. بیآنکه بچهای توی آب شلپ شلپ کند. بیآنکه آوازی زیر لب زمزمه کنم. بیآنکه افتادن اناری توی آب را به فال نیک بگیرم. بیآنکه با زنهای همسایه از مراسم حنابندان دختر قابلهی ده بگوییم. بیآنکه قلبم از اجباری رفتن پسر کدخدا بتپد.
آخرش هم نه به فلسفهی هستی فکر کردم، نه سعی کردم راهی برای بهبود اوضاع جهان پیدا کنم و نه هیچ چیز دیگر. فقط یک رسم نانوشتهی چندین ساله را بعد از هزار روز تاخیر ادا کردم.