پرواز روی زمین

به چکاوک اما، نتوان گفت نخوان...

پرواز روی زمین

به چکاوک اما، نتوان گفت نخوان...

مى ایستد روبه روى پنجره
دست مى کشد به موهایش
مى گوید:

پریدن، ربطى به بال ندارد
قلب مى خواهد...

گروس عبدالملکیان



آدرس کوتاه شده:
http://goo.gl/XfDXcO

:)

۲۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

نداشتن بت توی زندگی خیلی بد است، مگر نه!؟ چند وقت است دارم دیروز و امروز و پارسال و قبل ترش را، بچگی و نوجوانی و دوران دبستان و راهنمایی و دانشگاه را، همه ی این بیست و اندی سال را وارسی می کنم، مو به مو، خط به خط اما دریغ از یک بت! راستش هیچ وقت دلم برای آب انارهای فلان مغازه غش نرفته، هیچ وقت نگفته ام استاد فقط فلانی، لباس فقط فلان فروشگاه، هیچ پیتزایی پیتزای فلان جا نمیشه، ماشین فقط فلان ماشین، تیم فقط فلان تیم. هیچ وقت و هیچ زمان. این یعنی اینکه شاید همان دفعه ی اولی که ذرت مکزیکی را مزه مزه کردم به اندازه ی کافی از آن لذت نبردم که دفعه ی بعدی که باز از آن خیابان رد شدم بروم حتما ذرت مکزیکی بخورم، اصلا به عشق ذرت مکزیکی بروم آنجا. یعنی اینکه اولین دفعه ای که پیتزا خوردم خاطره ی خاصی برایم نداشته و صرفا فقط پیتزایی بوده و رفع گرسنگی. یعنی اینکه اولین دفعه ای که از فلان مغازه روسری خریدم شاید فروشنده اش آنقدر مهربان نبوده که دوباره بروم همانجا. معلم کلاس سومم همانقدر خوب بوده که معلم کلاس اولم هیچ کدام نه بهتر از دیگری بوده نه بدتر. همه ی آدم ها توی زندگیشان حداقل یک بت دارند حتی عزیزجون؛ که سرش برود باید برود از همان قنادیِ که به نظر من فقط آرد و شکر و تخم مرغ نفله می کند، شیرینی بخرد، حتی اگر مهمانش رئیس جمهور باشد. نداشتن بت توی زندگی نگران کننده است، مگر نه!؟

+

  • چکاوک :)

من هنوز یاد نگرفته ام که روغنِ ریخته را هم می شود نذر امام زاده کرد.

  • ۱۸ بهمن ۹۴
  • چکاوک :)

از من به شما نصیحت صبح شنبه ی خود را برای کاری که قبلا تلاش کرده اید و نشده و می دانید اگر بارها هم تلاش کنید نمی شود، نگذارید.

  • ۱۷ بهمن ۹۴
  • چکاوک :)

  • ۱۶ بهمن ۹۴
  • چکاوک :)

گردونه های قرعه کشی را دیده اید؟ توپ های تویش را هم که دیده اید! کله ام شده شبیه آن گردونه و کلمه ها همان توپ های کوچکی که بی تابانه برای بیرون آمدن خودشان را به در و دیوار می کوبند!

  • ۱۶ بهمن ۹۴
  • چکاوک :)

آدم می تواند با دیدن سوال"نوع ضمایر را در دعای زیر تعیین کنید" بشیند تا خود عصر جمعه هی فکر کند که این چه بلایی بود بر سر ما آمد. هی فکر کند و هی اشک بریزد...

صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناًحَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا

 

  • ۱۴ بهمن ۹۴
  • چکاوک :)

فراخوان

۱۰
بهمن

تعداد کتاب‌هایی که سال 94 در حوزه‌ی کودک چاپ شده نزدیک به بیست و یک هزار جلده. ولی حتی یکی از این کتاب‌ها هم به زبان بریل منتشر نشده. کتابخانه‌ی صوتی کودکان امید با قصد متحول کردن این فضا تشکیل شد، اما این کتابخانه‌ی صوتی، هنوز یک عالمه جا برای پر شدن با کتاب‌های صوتی داره. برای پر کردن این کتابخانه به همراهی شما نیازه.

***

گفتم من که جانم در می رود برای کتاب، تو که جانت در می رود برای کتاب، ما که نمی توانیم کارهای گنده گنده بکنیم می شود که از صدایمان مایه بگذاریم. می شود که همین بچه های کوچولوی نابینای کشور خودمان را دریابیم؛ که کاری کنیم که آن ها هم جانشان در برود برای کتاب. می شود که....

1.ضبط کنید

2.کودکان امید

  • چکاوک :)

دخترم دل آرام

بپذیر که آدم ها با هم فرق دارند. از آدم ها انتظارات یکسان نداشته باش. رفتارت هم با آدم ها یکسان نباشد. نمی گویم قبول کن؛ فقط بپذیر. میدانی که فرق است بین قبول کردن و پذیرفتن؛ قبول کردن یعنی قانع شدن، پذیرفتن یعنی پذیرفتن؛ همان طوری که هست. حتی کج و کوله و قناص!

*سهراب

  • چکاوک :)

منصور

۰۶
بهمن

منصور ضابطیان از آن دست آدم هایی است که می تواند آدم را دستپاچه کند که شباشب ازدواج کنی و همان شب (!) بچه دار شوی و بعد مثل قرقی بچه ات را بزرگ کنی(اصلا مگر قرقی بچه اش را سریع بزرگ می کند!؟) و بفرستیش رادیو هفت توی بخش فینگیلی ها.

منصور ضابطیان از آن دست آدم هایی است که می تواند آدم را دستپاچه کند که شباشب چمدانت را ببندی و بروی فرودگاه و درست مثل وقتی اتوبوسی را خارج از ایستگاه گیر می آوری و بال بال می زنی که در را برایت باز کند، به همان شکل هواپیما را نگه داری و بپری بالا و بروی سفر. حتی مقصدش هم مهم نیست.

* این روزها مارک دو پلو می خوانم.

  • ۰۶ بهمن ۹۴
  • چکاوک :)

از بچگی توی هر کلاس و مکتب و روضه ای که رفتم توی گوشم خوانده اند آدم از هر چیزی زیادی داشته باشد باید انفاق کند، اگر این چیزها بیشتر از نیاز یک ساله اش باشد باید خمسش را بدهد؛ نشسته ام حساب کتاب کرده ام دیدم بیست و پنج سال تنهایی، ده سال نبود آقاجون، چند سالی درد، حساب نه چندان پر و فقدان چیزهای ریز و درشت دیگر؛ سهمیه ام را از همه اینها برداشته ام حالا یک پنجمش را کدام حاج آقایی تحویل می گیرد؟

  • ۰۴ بهمن ۹۴
  • چکاوک :)