پرواز روی زمین

به چکاوک اما، نتوان گفت نخوان...

پرواز روی زمین

به چکاوک اما، نتوان گفت نخوان...

مى ایستد روبه روى پنجره
دست مى کشد به موهایش
مى گوید:

پریدن، ربطى به بال ندارد
قلب مى خواهد...

گروس عبدالملکیان



آدرس کوتاه شده:
http://goo.gl/XfDXcO

:)

اعوذ به چشم هایت و مژه هایت

چهارشنبه شهریور ۲۲ ۱۳۹۶

آخرش یک روز تمام پیچ و مهره ها و چرخ دنده های توی انباری را سرِهم می کنم و ماشین زمان می سازم. دستت را می گیرم و میرویم از اولِ اولِ دنیا شروع می کنیم. از همان باغی که حوا برای آدم سیب چید. حوا می شوم، سیب را به دستت می دهم. به آبی آسمان نگاه می کنم منتظر رعدی، صاعقه ای، بلایی. خودم را در آغوشت جا می دهم نزدیک ترین نقطه به صدای قلبت آرام می گیرم. بگذار بلا ببارد، بگذار رعد گوش ها را کر کند. بگذار صاعقه چشم ها را کور کند. چه اهمیتی دارد من در امن ترین جغرافیای جهان پناه گرفته ام.

دست در دست هم میرویم جلوتر، خیلی جلوتر. حوالی جنگ جهانی. می آیی با لباس ارتش رو به رویم مینشینی. صحبت از رفتن!؟ نه! هرگز. این قسمت از تاریخ نمیمانیم. از هر دو جنگ جهانی با هم، با یک قدمِ بزرگ، می گذریم.

میرسیم به حوالی دهه چهل. همان وقت ها که دخترها توی کوچه چادر گل گلی سر می کردند. کاسه های سفالیِ نذری دست می گرفتند و کوبه ی در را می زنند. همان زمان که انارها سرخ تر بود. آب ها خنک تر بود. می آمدم و بی مناسبت برایت شله زرد می آوردم. کوبه ی در را میزدم. لیوان به دست کنار حوض منتظر بودی. آب می دادی دستم. «بخور! نفست سر جایش بیاید. دو تا کوچه، سرِ ظهر. گر گرفته ای. همسایگی تا چهل خانه آن طرف تر نه دو کوچه؛ و میخندی». سرخ میشوم. آب را یک نفس بالا نمی روم. جرعه جرعه هم نه، قطره قطره. بگذار زمان کش بیاید. خودت خوب میدانی همسایه نه، صاحبِ خانه ای. عمارتِ دل شش دانگش مال خودت است. کاسه را پر از انار می کنی و میروم. راستی، بیا همین لحظه بمانیم. همین جا. همین قاب.  کنار شمعدانی ها و حوض. من لیوان به دست و کنارِ تو زیر سایه ی درخت انار.

دهه چهل خوب است. همان وقت ها که برف می آمد قدِ آدمیزاد. توی کوچه ها، راهرو برفی باز می کردند. که میترسیدی از سر خوردنم. از زمینِ لیز و یخی. که گوشه ی چادرم را می گرفتی. که گرمای دستانت، هرم نفست چله ی زمستان می کشاندم بیرون.

همین جا خوب نیست!؟ چشمانت راببند می مانیم.

آخ! زمان دارد می دود. دوباره بوی جنگ.تو بگو انقلاب، دفاع مقدس. من می گویم دوریِ تو. دوباره حرف رفتن. این بار هم می پریم از جنگ.

نه! تمامی ندارد. رسیدیم به آشوبِ خاورمیانه. پر التهاب. اینجا راه گریزی ندارد. 

اسیر می شوم در سلولی سیاه با میله هایی بلند. چشم ها و مژه هایت...

تا ابد در اسارت نگهم دار.

+حیف نیست که از ازل دوستت نداشته باشم؟

  • ۹۶/۰۶/۲۲
  • ۳۲۷ نمایش
  • چکاوک :)

نظرات (۱)

لعنت بهت
وای وای 
پاسخ:
:))
بعله
نظر لطفتونه
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">