پرواز روی زمین

به چکاوک اما، نتوان گفت نخوان...

پرواز روی زمین

به چکاوک اما، نتوان گفت نخوان...

مى ایستد روبه روى پنجره
دست مى کشد به موهایش
مى گوید:

پریدن، ربطى به بال ندارد
قلب مى خواهد...

گروس عبدالملکیان



آدرس کوتاه شده:
http://goo.gl/XfDXcO

:)

از سلسله مراقبه‌های زنانه

سه شنبه بهمن ۷ ۱۳۹۹

نشسته بودم سر تشت رخت‌ها. رخت که نه، روسری و شال. به چنگ زدنشان. به چلاندن یکباره‌ی همه‌شان. شبیه دخترهای قدیمی که لب رودخانه لباس می‌شستند. بی آنکه صابون قالبی داشته باشم. بی‌آنکه دستم از سرمای آب کرخت شود. بی‌آنکه شیهه‌ی اسبی از دور حواسم را پرت کند. بی‌آنکه بچه‌ای توی آب شلپ شلپ کند. بی‌آنکه آوازی زیر لب زمزمه کنم. بی‌آنکه افتادن اناری توی آب را به فال نیک بگیرم. بی‌آنکه با زن‌های همسایه از مراسم حنابندان دختر قابله‌ی ده بگوییم. بی‌آنکه قلبم از اجباری رفتن پسر کدخدا بتپد.

آخرش هم نه به فلسفه‌ی هستی فکر کردم، نه سعی کردم راهی برای بهبود اوضاع جهان پیدا کنم و نه هیچ چیز دیگر. فقط یک رسم نانوشته‌ی چندین ساله را بعد از هزار روز تاخیر ادا کردم.

  • ۹۹/۱۱/۰۷
  • ۱۲۱ نمایش
  • چکاوک :)

نظرات (۲)

  • هیـ ‌‌‌ـچ
  • شاید ربطی نداشته باشه، شایدم داشته باشه ولی وقتی «هزار روز» رو خوندم داشتم حساب می‌کردم چند سال می‌شه که وقتی چند تایی فسفر سوزوندم و تهش فهمیدم حدوداً ۳ و اندی ساله، به این فکر کردم چقدر روزگار ما آدما کوچولو و ناچیزه و خودمون حواسمون نیست، که هزار روزش کلاً یه چی در حدود ۳ ساله...

    پاسخ:
    حالا منم بی‌ربط/باربط جواب می‌دم:)
    یه جا خوندم که روزها دیر می‌گذرند و سال‌ها زود...

    چقدر دیگه هیچی نیست...
    کاش بود

    پاسخ:
    هوم ...
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">