پرواز روی زمین

به چکاوک اما، نتوان گفت نخوان...

پرواز روی زمین

به چکاوک اما، نتوان گفت نخوان...

مى ایستد روبه روى پنجره
دست مى کشد به موهایش
مى گوید:

پریدن، ربطى به بال ندارد
قلب مى خواهد...

گروس عبدالملکیان



آدرس کوتاه شده:
http://goo.gl/XfDXcO

:)

از من به شما نصیحت صبح شنبه ی خود را برای کاری که قبلا تلاش کرده اید و نشده و می دانید اگر بارها هم تلاش کنید نمی شود، نگذارید.

  • ۱۷ بهمن ۹۴
  • چکاوک :)

  • ۱۶ بهمن ۹۴
  • چکاوک :)

گردونه های قرعه کشی را دیده اید؟ توپ های تویش را هم که دیده اید! کله ام شده شبیه آن گردونه و کلمه ها همان توپ های کوچکی که بی تابانه برای بیرون آمدن خودشان را به در و دیوار می کوبند!

  • ۱۶ بهمن ۹۴
  • چکاوک :)

آدم می تواند با دیدن سوال"نوع ضمایر را در دعای زیر تعیین کنید" بشیند تا خود عصر جمعه هی فکر کند که این چه بلایی بود بر سر ما آمد. هی فکر کند و هی اشک بریزد...

صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناًحَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا

 

  • ۱۴ بهمن ۹۴
  • چکاوک :)

فراخوان

۱۰
بهمن

تعداد کتاب‌هایی که سال 94 در حوزه‌ی کودک چاپ شده نزدیک به بیست و یک هزار جلده. ولی حتی یکی از این کتاب‌ها هم به زبان بریل منتشر نشده. کتابخانه‌ی صوتی کودکان امید با قصد متحول کردن این فضا تشکیل شد، اما این کتابخانه‌ی صوتی، هنوز یک عالمه جا برای پر شدن با کتاب‌های صوتی داره. برای پر کردن این کتابخانه به همراهی شما نیازه.

***

گفتم من که جانم در می رود برای کتاب، تو که جانت در می رود برای کتاب، ما که نمی توانیم کارهای گنده گنده بکنیم می شود که از صدایمان مایه بگذاریم. می شود که همین بچه های کوچولوی نابینای کشور خودمان را دریابیم؛ که کاری کنیم که آن ها هم جانشان در برود برای کتاب. می شود که....

1.ضبط کنید

2.کودکان امید

  • چکاوک :)

دخترم دل آرام

بپذیر که آدم ها با هم فرق دارند. از آدم ها انتظارات یکسان نداشته باش. رفتارت هم با آدم ها یکسان نباشد. نمی گویم قبول کن؛ فقط بپذیر. میدانی که فرق است بین قبول کردن و پذیرفتن؛ قبول کردن یعنی قانع شدن، پذیرفتن یعنی پذیرفتن؛ همان طوری که هست. حتی کج و کوله و قناص!

*سهراب

  • چکاوک :)

منصور

۰۶
بهمن

منصور ضابطیان از آن دست آدم هایی است که می تواند آدم را دستپاچه کند که شباشب ازدواج کنی و همان شب (!) بچه دار شوی و بعد مثل قرقی بچه ات را بزرگ کنی(اصلا مگر قرقی بچه اش را سریع بزرگ می کند!؟) و بفرستیش رادیو هفت توی بخش فینگیلی ها.

منصور ضابطیان از آن دست آدم هایی است که می تواند آدم را دستپاچه کند که شباشب چمدانت را ببندی و بروی فرودگاه و درست مثل وقتی اتوبوسی را خارج از ایستگاه گیر می آوری و بال بال می زنی که در را برایت باز کند، به همان شکل هواپیما را نگه داری و بپری بالا و بروی سفر. حتی مقصدش هم مهم نیست.

* این روزها مارک دو پلو می خوانم.

  • ۰۶ بهمن ۹۴
  • چکاوک :)

از بچگی توی هر کلاس و مکتب و روضه ای که رفتم توی گوشم خوانده اند آدم از هر چیزی زیادی داشته باشد باید انفاق کند، اگر این چیزها بیشتر از نیاز یک ساله اش باشد باید خمسش را بدهد؛ نشسته ام حساب کتاب کرده ام دیدم بیست و پنج سال تنهایی، ده سال نبود آقاجون، چند سالی درد، حساب نه چندان پر و فقدان چیزهای ریز و درشت دیگر؛ سهمیه ام را از همه اینها برداشته ام حالا یک پنجمش را کدام حاج آقایی تحویل می گیرد؟

  • ۰۴ بهمن ۹۴
  • چکاوک :)

سر کل افتاده بودم که اصلا هم راست نمی گویی، عکس همه ش خاطره ست، یادآوری روزهای خوب؛ نه افسوس. کوتاه آمده بود و قانع نشده بود. خیلی قبل ترها. بدترین اتفاق این است که یک چیزی را زمانه به آدم ثابت کند.

از من به شما نصیحت هیچ وقت با هیچ کس سر کل نندازید که عکس افسوس نیست و خاطره است؛  از من به شما نصیحت هیچ وقت عکس های ده سال به قبلتر را بعد از مدت ها توی جمع نگاه نکنید یا حداقل یک دروغ از پیش تعیین شده برای وقتی عکس ها را از جلوی صورتتان بردید کنار و گفتند"چرا چشمات قرمزه؟" داشته باشید. از من به شما نصیحت هروقت چشم هایتان هوای باریدن داشت بروید سراغ عکس های قدیمی که از قضا نه کادر درستی دارند و نه نور درستی، توی این عکس ها حداقل به یک آدم برمی خورید که دیگر نیست، به خانه ای که دیگر وجود ندارد و خودتان... .

  • ۰۲ بهمن ۹۴
  • چکاوک :)

می دانی دل آرام!؟

خوشبختی یک چیزِ قلمبه نیست که یکهو آسمان دهان باز کند و بیفتد توی دامنت، قدیمی ها هم چرت گفته اند که خوشبختی یکبار می آید و درِ خانه ات را می زند، بی خود منتظر نباش! خوشبختی همین است که یک عصر معمولی که برایت مهم هم نیست آخر دی است یا هرچی مثل یک آدم معمولی از وسط خیابان درست از بین ماشین ها مارپیچ طور رد شوی و بروی آن طرف که توی ایستگاه اتوبوس که نمی دانی کدام آدم بی سوادی آن را سنگی ساخته بشینی و منتطر بمانی تا آن مکعب متحرک چند در چند در چندِ گنده بیایدو جلوی پایت ترمز کند که چشمت می افتد به آن کتاب فروشی ای که همیشه می دیدی اش و هیچ زمان و بنا به هیچ دلیلی رغبت نمی کردی بروی داخلش و هوس می کنی بروی ببینی چه خبر است. کمی قفسه ها را نگاه می کنی و کتاب ها را ورق می زنی و آخر سر می روی سراغ فروشنده و اسم دو کتاب را که برای یکیش دست کم ده کتاب فروشی و یک کتاب فروشی را ده بار رفته می گویی.  اسم همان یکی بشدت برایش عجیب است و ادعا می کند ندارد و با این حال سرچ می کند و باز با تعجب بیشتری می بیند که یک دانه دارد و تو خوشحال کتاب را می گیری و می آیی کنار همان ایستگاه سنگی و در نهایت خودت را می رسانی خانه.نه خیال نکن که چون کتاب دلخواهت را داشته خوشبختی!

خوشبختی یعنی اینکه برایت مهم هم نباشد فردا آخر دی است یا هرچی، و تو مجبوری مجددا مثل یک آدم معمولی از وسط خیابان درست از بین ماشین ها مارپیچ طور رد شوی و بروی آن طرف توی کتاب فروشی پشت  ایستگاه اتوبوس که نمی دانی کدام آدم بی سوادی آن را سنگی ساخته و کتاب ته تغاری را بگذاری روی پیشخوان و بگویی این صفحاتش یک در میان چاپ شده!

  • ۲۹ دی ۹۴
  • چکاوک :)