پرواز روی زمین

به چکاوک اما، نتوان گفت نخوان...

پرواز روی زمین

به چکاوک اما، نتوان گفت نخوان...

مى ایستد روبه روى پنجره
دست مى کشد به موهایش
مى گوید:

پریدن، ربطى به بال ندارد
قلب مى خواهد...

گروس عبدالملکیان



آدرس کوتاه شده:
http://goo.gl/XfDXcO

:)

موش و گربه

۲۸
بهمن

می دونستین موشُ می دوئونن، گربه رو می رقصونند!؟

من که تازه فهمیدم!

  • ۲۸ بهمن ۹۴
  • چکاوک :)

به نظرم همه ی دخترهای مدرسه روبه رویی رو با هم شوهر دادند. از کله ی صبحِ گروه ارکست آوردن و دارن دلنگ و دولونگ می کنن رو مخ من!

:|

  • ۲۸ بهمن ۹۴
  • چکاوک :)

من باشم و تو

۲۸
بهمن

  • ۲۸ بهمن ۹۴
  • چکاوک :)

داره ازم طرفداری میکنه.

اون یکی میگه: از روباهِ پرسیدن شاهدت کیه گفت دمم.

گفتم: یعنی ایشون دممِ!؟

اون یکی میگه: آره دیگه!

اون یکی دیگه میگه: شنیدی میگن عید شما مبارک دم شما سه چارک، حالا دم تو از سه چارک یکم بزرگتر!

  • ۲۷ بهمن ۹۴
  • چکاوک :)

میگه: می دونی عرش خدا کی به لرزه درمیاد!؟

میگم: نه.

میگه: وقتی زن و مردی از هم جدا شن.

  • ۲۷ بهمن ۹۴
  • چکاوک :)

و من بعد از زنگ هر خواستگاری همین اندازه می لرزم. همین اندازه می ترسم. از قسمتی که نمی دانم چیست. از پسری که نمی دانم کیست. از زندگی که نمی دانم قرار است کجا شروع شود. کدام شهر. کدام خیابان. کدام کوچه. من از همه زنگ ها می ترسم. از زنگ تلفن می ترسم. از زنگ خانه می ترسم. از تو می ترسم. از پسر مردم که گلویش پیش من گیر کرده می ترسم. از آینده می ترسم. از مادری که تا چند دقیقه دیگر از راه می رسد و زنگ خانه را می زند بیشتر می ترسم.

از میچکا

  • ۲۵ بهمن ۹۴
  • چکاوک :)

من باشم و تو

۲۲
بهمن

  • ۲۲ بهمن ۹۴
  • چکاوک :)

اون زمان که دزد عروسک ها رو دیدم همش با خودم فکر می کردم عروسک های من هم نصفه شب جون می گیرن و راه میفتن!؟ یک دل می گفتم این ها فیلم ِ یک دل می گفتم هیچ چیز تو این دنیا بعید نیست. کلی تلاش کردم تا مچ عروسک ها رو نصفه شب بگیرم اما خب مثل اینکه اونا از من زرنگ ترند. حتی هنوز هم یک وقت هایی شب ها قایمکی از زیر پتو چشم هامُ باز می کنم ببینم عروسک ها مشغول چه کاری هستن اما گفتم که خیلی زرگند!

این فوبیا تا زمانی ادامه داشت که لباس ها عاشق نمی شدند، اما از زمانی که پودر اکتیو* لطف کرده و برای رخت چرک ها آستین بالا زده یک فوبیای جدید به مجموعه ی فوبیاهای بنده(که شامل ترس از آب و تاریکی و غیره ذالک است) اضافه شده. حالا غیر از اینکه شب ها باید حواسم به عروسک ها باشه، باید مواظب رخت چرک ها هم باشم. اگر گذاشتند یک دقیقه کله مونُ بذاریم بخوابیم.

*با اکتیو لباس ها عاشق می شوند!

+ از شما چه پنهون من فوبیای آدم کوچولوها هم دارم.

  • چکاوک :)

نداشتن بت توی زندگی خیلی بد است، مگر نه!؟ چند وقت است دارم دیروز و امروز و پارسال و قبل ترش را، بچگی و نوجوانی و دوران دبستان و راهنمایی و دانشگاه را، همه ی این بیست و اندی سال را وارسی می کنم، مو به مو، خط به خط اما دریغ از یک بت! راستش هیچ وقت دلم برای آب انارهای فلان مغازه غش نرفته، هیچ وقت نگفته ام استاد فقط فلانی، لباس فقط فلان فروشگاه، هیچ پیتزایی پیتزای فلان جا نمیشه، ماشین فقط فلان ماشین، تیم فقط فلان تیم. هیچ وقت و هیچ زمان. این یعنی اینکه شاید همان دفعه ی اولی که ذرت مکزیکی را مزه مزه کردم به اندازه ی کافی از آن لذت نبردم که دفعه ی بعدی که باز از آن خیابان رد شدم بروم حتما ذرت مکزیکی بخورم، اصلا به عشق ذرت مکزیکی بروم آنجا. یعنی اینکه اولین دفعه ای که پیتزا خوردم خاطره ی خاصی برایم نداشته و صرفا فقط پیتزایی بوده و رفع گرسنگی. یعنی اینکه اولین دفعه ای که از فلان مغازه روسری خریدم شاید فروشنده اش آنقدر مهربان نبوده که دوباره بروم همانجا. معلم کلاس سومم همانقدر خوب بوده که معلم کلاس اولم هیچ کدام نه بهتر از دیگری بوده نه بدتر. همه ی آدم ها توی زندگیشان حداقل یک بت دارند حتی عزیزجون؛ که سرش برود باید برود از همان قنادیِ که به نظر من فقط آرد و شکر و تخم مرغ نفله می کند، شیرینی بخرد، حتی اگر مهمانش رئیس جمهور باشد. نداشتن بت توی زندگی نگران کننده است، مگر نه!؟

+

  • چکاوک :)

من هنوز یاد نگرفته ام که روغنِ ریخته را هم می شود نذر امام زاده کرد.

  • ۱۸ بهمن ۹۴
  • چکاوک :)