پرواز روی زمین

به چکاوک اما، نتوان گفت نخوان...

پرواز روی زمین

به چکاوک اما، نتوان گفت نخوان...

مى ایستد روبه روى پنجره
دست مى کشد به موهایش
مى گوید:

پریدن، ربطى به بال ندارد
قلب مى خواهد...

گروس عبدالملکیان



آدرس کوتاه شده:
http://goo.gl/XfDXcO

:)

۲۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

بین همه ی قوانین علمی دنیا اصل پایستگی خاطره ها هم وجود دارد. بعضی از خاطره ها فراموش نمی شوند. یک جورِ مرموزی کم رنگ می شوند، خودشان را یک گوشه ی دلت قایم می کنند، می روند تهِ تهِ دلت کز می کنند؛ ولی یک وقتی دوباره از دیوار دلت بالا می آیند و سرک می کشند، پنجره ی قلبت را باز می کنند و زیرچشمی نگاه می کنند، دوباره راه می افتند توی دلت، پوتین می پوشند و رژه می روند، پا می کوبند، چهارستون بدنت را می لرزانند، تا نزدیکی های حلقت می آیند، اما بیرون نه. فقط تهوع. بعضی خاطره ها بدجنس اند شبیه ویروس سرماخوردگی شبیه تب خال. همین که می بینند ضعیف شدی، همین که می بینند زار و نزار شدی می آیند و قد علم می کنند. می آیند و از پشت خنجر می زنند. نامردانه. یک وقت هایی آدم خاطره هایش را رودل می کند.

  • ۱۰ اسفند ۹۴
  • چکاوک :)

بعضی حرف ها نه گفتنی است نه نوشتنی؛ بعضی حرف ها فقط خوردنی ست. بعضی حرف ها را باید قورت داد. این جور وقت هاست که چشم هایت راه می کشد و دیگران خیال می کنند همه ی کشتی های نداشته ات باهم غرق شده اند و همه ی چک های برگشتی دنیا هوار شده است روی سرت.

* چارتار

  • ۰۸ اسفند ۹۴
  • چکاوک :)

شهلا-2

۰۷
اسفند

اصلا مگر چندتا مرد توی این دنیا هست که وقتی ازش می پرسی جمعه به کی رای میدین؟ بهت بگه: مگر چندتا جمعه توی هفته هست که بخوام برم پای صندوق؟ می مونم خونه پیش خانومم.

  • ۰۷ اسفند ۹۴
  • چکاوک :)

نخ

۰۶
اسفند

می خوام بدونم یعنی واقعا تکنولوژی هنوز اونقدر نتونسته پیشرفت کنه که نباتُ بدون نخ درست کنن، یک لیوان چای نبات می خوری یک قرقره نخ از توش در میاد تازه اگر شانس بیاری و قورتش ندی!

  • چکاوک :)

*طبق قانونی همیشگی، هر کاری که ممنوع است و اجازه ی انجامش را نداریم، همیشه ما را به سمت خود می کشد.

*کسی که انتظار می کشد، می داند چرا زندگی می کند.

مادر فلفلی من/ارنست فان درکواست/مهرنوش گلشاهی فر



  • ۰۴ اسفند ۹۴
  • چکاوک :)

بچه غم و غصه را نمی فهمد. غصه برای او مثل شن های ساحل است. من هیچ وقت معنی اشک های مادرم را درک نکردم. زندگی خیلی جالب و زیبا بود و من پر انرژی بودم. بازی می کردم، می دویدم. یاد گرفتم که اسمم را بنویسم و همچنین فهمیدم که چطور عددها را با هم جمع یا در هم ضرب کنم.

هر قدر بزرگ تر شوی، غم و غصه های بیشتری را می توانی در ذهنت نگه داری. انگار خودشان می آیند و به تو می چسبند و بعد تو  اینجوری قدرت درک آن ها را پیدا می کنی.

مادر فلفلی من/ارنست فان درکواست/مهرنوش گلشاهی فر

  • ۰۴ اسفند ۹۴
  • چکاوک :)

من باشم و تو

۰۴
اسفند

موهای موج دارش-پاپیون سر آستینش-لباس توریش-پاهای حلقه شده ی دورش و نور...

عجیب دیوونه ی این عکس شدم

  • ۰۴ اسفند ۹۴
  • چکاوک :)

سر شبی که از جلو چندتا ستاد انتخاباتی رد شدم با خودم فکر کردم چرا مردم جلوی ستادهای انتخاباتی برای گرفتن چای و شیرینی هجوم نمیارن و صف نمی کشن، درحالی که همین مردم محرم و صفر جلو خیمه های عزاداری کلی معطل میشن برای یک استکان چای تلخ!؟ هم اونهایی که اون طرف ایستادند و چای میدن همون آدم هایند هم این هایی که قرار چای بگیرند، فقط یک چیز که این وسط تغییر کرده، نیت. مردم خوب میدونن زیر دین کی برن.

  • ۰۳ اسفند ۹۴
  • چکاوک :)

کابوس

۰۱
اسفند

دو تا کابوس هست که به نوبت میان سراغ من، دلیلش چیه نمی دونم. اولیش مربوط میشه به خونه قدیمی مون(که حالا آپارتمانی شده برای خودش-بر وزن خانومی شده برای خودش!)، خونهِ جنوبی بود یعنی در که باز میشد عملا تو خونه بودی! از قضا درِ این خونه کلا آهنی نبود یعنی اون قسمتی که مربوط به قفل و پشت بندش بود شیشه ای بود و به راحتی میشد در خونه رو باز کرد و اومد داخل ولی خدایی بود تا زمانی که اونجا بودیم دزد نیومد، حالا من خواب میبینم که توی اون خونه ام و یا در باز مونده یا اینکه دزد اومده و معمولا تو خونه تنهام یا اینکه همه سرگرم کاری هستند و هیچ کس حواسش به دزدِ نیست. کلا خیلی از خواب هایی که میبینم توی اون خونه اتفاق میفته. لوکیشن خواب های من اونجاست، شهرک سینماییِ انگار!

دومیش مربوط میشه به دانشگاه، خیلی وقت ها خواب می بینم دارم میرم مدرکمُ از دانشگاه بگیرم که کارشناس گروه بهم می گه تو یک سری درس ها رو پاس نکردی!

یک حس گسی داره وقتی چشم هاتُ باز می کنی میبینی توی یک خونه ی آپارتمانی توی یک محله ی دیگه، درحالی که مدرکت اون گوشه ی کمد داره خاک میخوره، داری زندگی میکنی. هم حس رها شدن از اون مخمصه، هم حس سردرگمی.

  • ۰۱ اسفند ۹۴
  • چکاوک :)

متاسفانه ما همیشه نمی توانیم به آنچه دلمان می خواهد برسیم. خیلی وقت ها یک نفر دیگر، یک سایه یا موجودی غیر قابل دیدن، قبل از ما برای رسیدن به آن ایستاده است تا امیدهای ما را نقش بر آب کند. و اگر یک دفعه هم قرعه به نام ما بیفتد، شاید مثل نقطه های خاکستری مبهمی روی صفحه ی روزنامه باشد که کسی نمی تواند چیزی را در آن تشخیص بدهد و بفهمد که این ما هستیم.

مادر فلفلی من/ارنست فان درکواست/مهرنوش گلشاهی فر

  • ۰۱ اسفند ۹۴
  • چکاوک :)