پرواز روی زمین

به چکاوک اما، نتوان گفت نخوان...

پرواز روی زمین

به چکاوک اما، نتوان گفت نخوان...

مى ایستد روبه روى پنجره
دست مى کشد به موهایش
مى گوید:

پریدن، ربطى به بال ندارد
قلب مى خواهد...

گروس عبدالملکیان



آدرس کوتاه شده:
http://goo.gl/XfDXcO

:)

مقیاس من تویی

۲۵
شهریور

اگر قلبم را جغرافیای کوچکی بدانی که در آن حیات جاریست. اگر رو به رویم بایستی. اگر سمت راستت را شرق بدانی و سمت چپ را غرب، بالا را شمال و پایین را جنوب. درست در شمال شرقی این جغرافیا، جایی در نزدیکی بزرگ ترین دریاچه ی ستاره های وحشی، که خشک شده و سال هاست تبدیل شده به مزرعه ی اندوه، از قلعه ی مشرف به آن صدای نعره ی کسی را می شنوی که در سراسر وجودم پژواک می کند و هیچ کس را برای جواب نمی یابد. صدایی که سر به طغیان گذاشته و خودش را به در و دیوار می کوبد.

جای کوبیدنش درد می گیرد.

تیر می کشد.

و من اعتنایی نمی کنم.

من مخاطبِ این صدا نیستم. پس نه جواب دادن به صدا و نه نزد طبیب رفتن را روا می دانم.

یادت باشد اگر خواستی دست خطی پست کنی یا قدم رنجه فرمایی، من مشرق و مغربم را با تو سنجیده ام. بالا، سمتِ راستِ تو...

  • چکاوک :)

بچگی ها، عادت داشتم خوشرنگ ترین اسکوپ بستنی را می گذاشتم آخر می‌خوردم. آلوی ترش را بعد از همه‌ی میوه‌ها، شکلات کاکائو بعد از همه ی شیرینی ها و فندق را بعد از همه‌ی آجیل‌ها. با همان مغز کوچکم استدلال می کردم که خوش مزه ها باید طعمش پای دندان آدم بماند.

می‌دانی از چه می‌خواهم بگویم؟

من عادت کرده ام به صبر کردن، به نچشیدن طعم ها، به نگه داشتن برای روز مبادا.

اما...اما....

هیچ.

بگذریم.

  • چکاوک :)

یک نفر به سهراب بگوید، دست نگه دارد، قایق نسازد.

  • چکاوک :)

.

۲۵
مرداد

چند وقتی ست توی سرم یک دکان مجسمه‌سازی باز شده، رو به روی همان تبرسازی قدیمی!

خیره‌سری مجسمه‌ساز را می‌پرستم...

  • چکاوک :)

باید قبل از غروب آفتاب، قبل از پهن شدن تاریکی خودم را به تو می‌رساندم. طرّه ی موهایم را به زلف هایت گره می‌زدم، انگشتانم را لابه لای انگشتانت گیر می‌انداختم و خودم را در آغوشت محصور می‌کردم. من اما....دیر رسیدم. پشت پرچینِ خیال ماندم.

  • چکاوک :)

دلهره‌ها، بغض‌ها، تنهایی‌ها و همه‌ی واگویه‌هایم با تو را به هم بافته ام. ریسمانی شده است، طویل، ضخیم، سنگین. آنقدر که توان تنهایی به دوش کشیدنش را ندارم. همه‌ی کلماتی را که خدا به موسی آموخت و موسی آن‌ها را در گوشم نجوا کرد، فراموش کرده ام. اما باید راهی باشد که بشود این ریسمانِ در هم تنیده را به ماری بدل کرد و به دورِ حلقِ جهان پیچید و جهانیان را از زهرش سیراب کرد و گذاشت این دنیای ضحاک صفت قدری آرام بگیرد. آنقدر آرام که نفهمد من و تویی گوشه‌ای از این دنیا زیر تک درخت سیب پنهان شده‌ایم. درختی که شک ندارم خدا شیرینی سیب‌هایش را از لبان تو و سرخی‌شان را از لبان من، وام گرفته است. خیال می‌کنی منی که عادت کرده‌ام آب را از سرچشمه بنوشم به شیرینی عاریتی سیب‌ها قانع می‌شوم!؟ خیال کرده‌ای من دختر حوّا هستم!؟ به قدر یک آب‌تنی در حوضچه‌ی آغوشت به من مهلت بده بعد من هم می‌روم کنار جهان و جهانیان آن وقت تو بمان و خدا و سرخیِ سیب‌ها. فعلا دستت را به زانوات بگیر، یاعلی بگو و به کمکم بیا، آن طرف ریسمان را محکم بگیر.

 

  • چکاوک :)

بیدار شدم. هراسان و گیج. انگار که قرار است دنیا ترمزش را بکشد. چندشنبه بود؟ چه ساعتی بود؟ یادم نمی آمد.گیر افتاده بودم در برزخ ندانستن. کمی بعد فهمیدم همه چیز سر جای خودش است، خورشید دوباره طلوع کرده، گنجشک ها بازیگوشی می کنند، آدم ها سر کار رفته اند و دنیا هم فعلا زندگی اش را دودستی چسبیده. اما فکر کردم که باید شبیه پیرمرد انیمیشن آپ، یک عصای چهارپا بخرم و یک ساعت کوچولو از همین ها که درش باز می شود و یک زنجیر دارد و توی جیب جا می شود! از همان ها که گرد است و درش را که باز می کنی یک طرف ساعتِ تاریخ دار است و آن طرف عکس معشوق/معشوقه؛ اما..اما... . مهم نیست!

راستی بهار کی وقت کرد خودش را به اردی بهشت برساند؟

  • چکاوک :)

در من هزار زن لانه گزیده‌اند. یکی مهربان، یکی اخمو، یکی حسود، آن یکی عاشق و دیگری کدبانو. گاهی سر اجاق است و گاهی می‌ریسد و می‌بافد، گاهی آش رشته بار می‌گذارد و گاهی غذای فرنگی. بیشتر از همه‌ی این‌ها همین را دوست دارم؛ همین که می‌ریسد و می‌بافد را. اگر بریسد و پنبه کند که دلم برایش فنچ می‌رود!

یکی زیر یکی رو، آخ آخ. اشتباه شد. دانه‌ها شل و بی‌قواره بافته شدند. باز می کند و دوباره از اول؛ با وسواسی بیشتر.

این اخلاقش به بیرون هم نشت کرده و به خود واقعی‌ام رسیده؛ می‌ریسم و می‌بافم و پنبه می‌کنم. با هر اشتباه، با هر دانه‌‌ی شل و بدترکیب، آخ آخ می‌گویم،دستم را گاز می‌گیرم، لبم را می‌گزم و باز می‌کنم و دوباره از اول. سخت نیست؟ هست. کلافه کننده نیست؟ هست. زمان‌بر نیست؟ هست. اگر بعد از هزار دفعه باز هم ثمر نداد؟ بی‌ثمر بودن یک باغ بهتر از داشتن محصول کرم‌خورده ست! انگار که کرم‌ها، زبان درازشان را می‌‌کنند و شکلک درمی‌آورند و به ریشت می‌خندند! مسخره‌ی کرم‌ها شدن دردآورتر است یا باغ خشکیده؟ هوم!؟

  • چکاوک :)

نقطه بازی

۳۰
بهمن

پرده را مرتب کردم چشمم افتاد به نقطه ای که با مداد روی دیوار گذاشته بودم تا آقای پرده فروش همان جا را با دریل سوراخ کند و آن چنگک بند پرده را آنجا نصب کند. بعد یادم آمد از جر و بحث با آن روز که اصرار داشت نه، این نقطه ی شما جایش درست نیست و پرده کج و کوله میشود و اصرار من هم بی فایده بود و آخرش گفتم هر کار دوست داری بکن و او هم همان کاری که دوست داشت کرد! و بعد تا چندین و چند هفته من بودم که حرص می خوردم از زبان نفهمی و نرفتن میخ آهنین در سنگ و آویز پرده ای که به نظرم به اندازه برج پیزا کج می آمد. بعدترش طبق معمول همیشه مادربزرگ درونم غرشی کرد و بیدار شد و شروع کرد به غر زدن که اگر این نقطه را همان روز پاک کرده بودی دوباره خاطرات مسخره آن روز یادت نمی آمد. چشمت هم که به کج بودن آن بندینک آبی عادت کرده بود و عجب پسرکی بود که حرف به کله اش فرو نمی رفت و ... و خب تبحر پیدا کرده ام در پیرزن خفه کردن! اما بیچاره راست می گفت عادت دارم و داشته ام همه چیز،روزها و ثانیه ها و لحظه ها نقطه گذاری کنم و بعد رهایش کنم به حال خودش و بعدترها در وقتی دیگر چشمم بیفتاد به آن نقطه و جنگ با آن پیرزن برای بار صدم شروع شود.

  • چکاوک :)

کتاب را که داد دستم گفت: «این کتاب* زندگی خیلی ها رو تحت تاثیر قرار داده»انگار که به زبان بی زبانی می گفت کاش تو هم تحت تاثیر قرار بگیری. کتابی کوچک در قطعی کوچک. خواندنش طولی نکشید. در همان مدت کوتاه منتظر بودم تحت تاثیر قرار بگیرم!! اما نه، خبری نبود. درست شبیه وقت هایی که باغ می رویم و اینقدر درگیر عکس و دیدن زیبایی از قاب لنز می شویم که فراموش می کنیم از دنیای واقعی و طبیعت ملموس لذت ببریم و خاطره بسازیم.

امشب با خودم فکر کردم همچین هم بی تاثیر نبود این کتاب. کاش بودی و با هم می رفتیم صحرا، بی آب و علف ترین صحرای دنیا. بعد او می آمد و دور من و تو دایره ای می کشید و می گفت:« درون این دایره امن است، خیالتان راحت » به خدایی که دانه دانه ریگ های بیابان را آفرید حاضرم تا آخر دنیا، وسط صحرا و برهوت بمانم، اگر تو باشی و او.

*....و آنکه دیرتر آمد

  • چکاوک :)